قسمتی واقعی و پنهان از من

  • صفحه اصلی
  • پروفایل
  • آرشیو
  • عناوین مطالب

علف خشک گمنام

توسط Bluepetus | چهارشنبه سی و یکم خرداد ۱۴۰۲ | 16:58

با الف دعوام شد و بعد یکم نق از پدرم نسبت به مادرم شنیدم و الآن من انگیزه‌ای برای ادامه ندارم.

نمیگم تلاش نمیکنم. تلاش میکنم ولی با دلمردگی.

حس میکنم یه مرده متحرکم.

در بهترین حالت پر از غمم.

اطرافم و که میبینم تنهای تنهای تنهام

این حجم از تنهایی رو هیچوقت نپذیرفتم.

اما هیچکس تحمل درد و رنجم رو نداره و خب درد و رنجم شاید تمومی نداره.

از بیرون شاید آدمی بنظر بیام که خیلی انگیزه داره شاید از همون بیرون هم مشخص باشه که هیچ امیدی به هیچ پایانی ندارم...

شاید نوعی از افسردگی باز دامن گیرم شده.

دلم میخواد کمی شادی رو تجربه کنم.

برام سواله چرا ادامه میدم؟ چرا تلاش میکنم؟ وقتی چشم به پایانی ندوختم؟

نسیم تابستانی

توسط Bluepetus | دوشنبه بیست و نهم خرداد ۱۴۰۲ | 19:54

گرمه هوا

من خیلی ناگهانی دارم بزرگ و شجاع میشم.

از آمپول کمتر میترسم.

کارهایی انجام میدم که قبلا نمیتونستم.

ریسک پذیریم بیشتر شده

و خیلی چیزها هم مثل قبل مونده

مثلا همچنان بهترین و شاید تنها دوستم الف هست. کسی که با تمام خوبی ها و بدی ها باز دوستم داره.

دوست هایی دارم که برا اینکه قبولم کنن باید بخش هایی از خودم رو سانسور کنم.

مثلا درمورد یکی از اونها اگر اضطرابی به جز موارد درسی و کاری داشته باشم، کلافه میشه و انگار حوصله من رو نداره

خب اینجور دوستی‌ای واقعی نیست.

یا کسی که بدی هامو بزرگنمایی میکنه

یا کسی که در کنار من بهش خوش نمیگذره

و چن تا دوست از دوران قبل که دیگه کنار هم نیستیم و زندگی هامون خیلی فاصله گرفته که البته بهانه خوبی برای دورشدن قلبمون نبود من سعی کرد صمیمیتمون رو حفظ کنم، نشد ولی.

چن روزی هست کمتر با الف صحبت میکنم نه که نخوایم درگیریم. هم کمبودش رو حس میکنم و هم حس خوبی دارم. حس راحتی.

یه فرصتی هست که با خودم تنها تر باشم.

باز چی شده

توسط Bluepetus | پنجشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۲ | 23:5

پدرم بعید میدونم دست از اشتباهاتش برداشته باشه. آدمیه که تظاهر میکنه همه چیز خوبه و بعد ادم متوجه میشه هیچی باقی نمونده.

مامانم یه ادم خودخواهه. الان وضع اینه که مادرم با پدرم قهر کرده. یه قهر که تو رفتار چندان مشخص شاید نباشه اما من میفهمم. پرسیدم. انکار نکرد. جو خونه واقعا بده

اونقدر بد که ترجیه دادم با شکم گرسنه بخوابم.

دلم میخواد خیلی گریه کنم

گناه دارم با این وضع زندگی کنم

عشق آرامش‌... من معنی خانواده رو بیشتر مراقبت ازشون فهمیدم. خستم از مامانبزرگ بودن.

بگذریم

بدبختی که یکی دوتا نیس

یاور همیشه مومن

توسط Bluepetus | جمعه دوازدهم خرداد ۱۴۰۲ | 0:0

میدونید چی شد؟

الف عقلش بهش گفت بره. عقل من هم بهم گفت اما اهمیت ندادم. گفتم هنوز هم وقت هست بعدا یه کاری میکنم.

اما الف عقلش بهش اخطار داد، نه برای بار اول... که چندمین بار...

نمیدونم میخواست من رو بتروسونه که ممکنه از دست بدمش یا واقعا قصد رفتن داره.

طولانی ترین و عمیق ترین دوستی که تا این لحظه از عمرم داشتم رو با اون تجربه کردم. اولین حس دوطرفه‌ای که داشتم. و خیلی اولین‌ها و عمیق‌ترین‌های دیگه...

میدونم ممکنه با آدمهای دیگه هم خوشبخت بشیم؛ حتی شاید خوشبخت‌تر... اما قلبم پاشو کرده تو یه کفش، فقط الف رو میخواد.

الف! الکی اسمش رو الف نذاشتم.

میگه آروم آروم رابطمونو کم کنیم و تا چن ماه آینده کامل جدا شیم. اما آروم آروم به این راحتیا که نیس. شاید یکی تونست یکی نتونست. البته در هرصورت بهتر از اتمام ناگهانی بنظر میرسه.

من که دلم میخواد پشیمون شه. به این نتیجه برسه که واسش قابل تحمله. بتونه کنار بیاد.

گاهی پیش اومده دعوا کردیم و دلم میخواسته تموم شه. اما الآن از اون موقع‌ها نیست.

نمیتونم فعلا جدی بگیرم. امیدوارم پشیمون شه

دوست؟

توسط Bluepetus | پنجشنبه یازدهم خرداد ۱۴۰۲ | 13:38

بعد از مدت ها برای تولد دعوت شدم. توسط دوستی که یهو غیبش زد. انگار نمیخواست رابطه‌ی چندانی باهام داشته باشه خب فکر میکنم آدم باحالی نباشم.

بهرحال دعوتش رو تو هوا گرفتم! اونروز خسته‌ام نیستم؟ پول دارم؟ ندارم؟ کسی و میشناسم؟ نمیشناسم؟

به هیچی توجه نکردم...

گذشت کم کم فهمیدم مشکلم چیه!

من شدیدا احساس تنهایی میکنم. البته نه که هر روز بهش فکر کنم اما وقتی وقتم آزاد میشه هیچکس رو ندارم که باهاش خوش بگذرونم!

خلاصه اینکه بعید میدونم آنچنان هم مایل بود من تو تولدش حضور پیدا کنم، و بعیده که از چنین تولدی دوست جدیدی واسم پیدا شه. فقط میدونم دارم الکی دست و پا میزنم.

الکی!

آخه یه آدم چطور میتونه انقدر دوست نداشتنی و تنها باشه؟

دوستام و لیست کردم دیدم از اون هایی هم که واقعا دوستم بودن الان فقط یه اشنای دور مونده.

به معنای واقعی دوست زیادی ندارم...

مشخصات وب
از اینکه حرف دلم رو خوندی متشکرم . نظراتت واسم ارزشمند و زیبا هستن . روزگارت آباد♡
آرشیو وب
  • آذر ۱۴۰۴
  • آبان ۱۴۰۴
  • مهر ۱۴۰۴
  • شهریور ۱۴۰۴
  • مرداد ۱۴۰۴
  • تیر ۱۴۰۴
  • خرداد ۱۴۰۴
  • اردیبهشت ۱۴۰۴
  • فروردین ۱۴۰۴
  • اسفند ۱۴۰۳
  • بهمن ۱۴۰۳
  • دی ۱۴۰۳
  • آذر ۱۴۰۳
  • آبان ۱۴۰۳
  • مهر ۱۴۰۳
  • شهریور ۱۴۰۳
  • مرداد ۱۴۰۳
  • تیر ۱۴۰۳
  • خرداد ۱۴۰۳
  • اردیبهشت ۱۴۰۳
  • فروردین ۱۴۰۳
  • اسفند ۱۴۰۲
  • بهمن ۱۴۰۲
  • دی ۱۴۰۲
  • آذر ۱۴۰۲
  • آبان ۱۴۰۲
  • مهر ۱۴۰۲
  • شهریور ۱۴۰۲
  • مرداد ۱۴۰۲
  • تیر ۱۴۰۲
  • خرداد ۱۴۰۲
  • اردیبهشت ۱۴۰۲
  • فروردین ۱۴۰۲
  • اسفند ۱۴۰۱
  • بهمن ۱۴۰۱
  • دی ۱۴۰۱
  • آرشيو
برچسب ها
  • جدایی (1)
  • در پی خود (1)
  • در پی معنا (1)

B L O G F A . C O M

تمامی حقوق برای قسمتی واقعی و پنهان از من محفوظ است .