با الف دعوام شد و بعد یکم نق از پدرم نسبت به مادرم شنیدم و الآن من انگیزهای برای ادامه ندارم.
نمیگم تلاش نمیکنم. تلاش میکنم ولی با دلمردگی.
حس میکنم یه مرده متحرکم.
در بهترین حالت پر از غمم.
اطرافم و که میبینم تنهای تنهای تنهام
این حجم از تنهایی رو هیچوقت نپذیرفتم.
اما هیچکس تحمل درد و رنجم رو نداره و خب درد و رنجم شاید تمومی نداره.
از بیرون شاید آدمی بنظر بیام که خیلی انگیزه داره شاید از همون بیرون هم مشخص باشه که هیچ امیدی به هیچ پایانی ندارم...
شاید نوعی از افسردگی باز دامن گیرم شده.
دلم میخواد کمی شادی رو تجربه کنم.
برام سواله چرا ادامه میدم؟ چرا تلاش میکنم؟ وقتی چشم به پایانی ندوختم؟