یه بهانه پیدا کردم که با ب برم بیرون. هدفم اینه بشناسم و خوش باشم و اصلا دلم نمیخواد فعلا وارد رابطه ای بشم. اون هم بنظر نمیاد دنبال رابطه باشه چون کسای دیگه ای هم بودن و بنظرم ادمیه که میتونه دوستی رو حفظ کنه. خب من هیچوقت دوست معمولی نداشتم. و این چن سال اخیر هم نهایت سالی دوبار الف و میدیدم. پس این بیرون رفتن هیجان زیادی واسم داره. البته باهم فیکس نکردیم. بدش نمیاد بپیچونه. اما من جدید خل تر از این حرفاس. حوصله تحلیل و ملاحظه ندارم. میترسم آدم پرحرفی باشه و خوش نگذره بهم.
یه روز از سر زخم هایی که مادرم بهم زده داغون و شکسته بنظر میام و یه روز از شوق ایستادن جلوی سوءاستفادش پرواز میکنم. اینکه هر روز یه مودم بنظرم خجالت آوره اما مسئله اینه که دارم از روزهای تیره به روزهای روشن تر گام برمیدارم. نباید نگران قضاوت باشم چون حالا قدر کوچکترین خوشحالی ای رو میدونم.