داره به غرورم برمیخوره. اول تلاش نکردنش برا نگه داشتن من پیش خودش و اتفاقا تلاش برا دور شدن، بعد اون پنهان کاری که فکرمو هنوز درگیر کرده، و در آخر آرامشش بعد از جدایی. راهی برا رصد کردنش ندارم. درست. اما تو دعواها میگفت من مزاحم آرامششم. تصور اینکه این مدت طولانی به رابطه ای اصرار داشتم که طرف مقابلم با تموم شدنش راحتتر بود، باعث خجالت و شرمساریه. میگفتم رفتارهاش عوض شده صمیمیت بینمون یکطرفه شده. میگفت طبیعیه که بعد چن سال عوض بشه. پخته تر شده. اما حالا حتی بغض و اشک آخرین دیدار هم نمیتونه بهم ثابت کنه دوستم داشت. اعتماد بنفسم کم شد. نکنه واقعا آدمیم که میشه خیلی راحت ازش گذشت؟ آدمی که میشه اولویت قرارش نداد و آخرشم راحت فراموشش کرد؟
کم کم دارم با این واقعیت که تا مدت نامعلوم تنها و سینگل هستم، کنار میام. دلم خوشه که تو رابطه بدی با آدم نامناسب زندگی طاقت فرسایی ندارم. دلم خوشه احتمال کمرنگی برا داشتن یه رابطه خفن هست. با همین ها زمستونو سر میکنم.