خیلی کلافهام. حس خوبی ندارم که از جداشدن از الف خیلی زیاد ناراحت نیستم. فقط کمبودش اذیتم میکنه که عادت میکنم. و ترس از تنهایی و خود تنهایی...
چکار کنم زندگیم هدر نره؟
هر روز میام سرکار و برا پایان کار لحظه شماری میکنم. میرم خونه. خیلی خسته میوفتم رو تخت و سریال میبینم. شب هم میخوابم. این رو یه عالمه کپی بگیرید. واقعا حال بهم زنه. این جوونی منه که تو لحظه شماری ها داره ثانیه به ثانیه از بین میره.
بیشتر از اینکه دلم بخواد برای رابطم با الف سوگواری کنم دلم میخواد بشینم بالا سر جوونیم و زار زار گریه کنم. من آماده پیرشدن نیستم. من زیادی خوب بودم. هیچ شیطنتی نکردم. زندگیم یه چیزایی کم داره.
شایدم اینا بهانس برا فرار از مرگی که داره نزدیک میشه...
نمیدونم. واقعا سنم زیاد نیس. زوده برا ترس از پیری.
کاش وقتی کارشناسی میخوندم بیشتر شیطنت میکردم. کاش از تعدد روابط نمیترسیدم و فک نمیکردم یه دوستی و جدایی ساده میخواد کل شرافتم و به باد بده.
کاش انقدر احمق نبودم که چشمم رو روی هرآدمی ببندم که نکنه عاشق بشم.
آخرشم عاشق شدم. اونهمه سال از عمرم و گذاشتم پای ینفر که اصلا از منظر ازدواج بررسی نکرده بودم. چه کاری بود کردم؟
بگذریم. الآن استرس از بین رفتن عمرم و دارم. اما اینبار نمیذارم به این راحتیا از چنگم بره.
اینبار به خودم وفا میکنم. جایزه هایی که به خودم وعده دادم، جشنهایی که لایقشون بودم، محبتی که باید به خودم میکردم... اینبار برای خودم سنگ تموم میذارم.
کسی و پیدا کنم، نکنم من این چن سال و میخوام عالی زندگی کنم.
دیشب با اینکه خسته بودم کار کردم. تقریبا به هدف رسیدم. امروز یکم دیگه پیش میرم و بعد همین امروز هدیه میخرم برای خودم.