در تلاشم بپذیرم پدر و مادرم به ارزشهای اخلاقی سختگیرانه ای که به من تحمیل کردن، پایبند نیستن و حتی لزومی بر پایبندی خودشون هم نمیبینن. در تلاشم وقتی پدرم دروغ میگه برا چیزهای کوچیک و مسخره تا راحتی خودش رو بیشتر کنه، عصبانی و متعجب نشم و بپذیرم کلا همین مدل هست.
در تلاشم ارزشهای اخلاقی زندگی خودم رو کمرنگ کنم تا نرمال شه ولی از حد نگذرم.
رابطم با الف هم معلقه فعلا. از صمیمیت و صحبت با آدمهای دیگه حذر نمیکنم، عذاب وجدان نمیگیرم و به الف هم چیزی نمیگم.
فکر میکنم الف هم همینطور بوده تا الان، همه چیز رو به من نمیگفت.
در حال حاضر خیلی معلقم. نه به الف تعلق دارم نه تعلق ندارم. ارزشهای اخلاقیم در حال بازسازی هست. هدف خاصی ندارم. انگیزه خاصی هم ندارم.
نه طناب داری نه طناب نجاتی...
پدرم هم مثل الف راحت طلب هست. اون هم جزییات غیرضروری رو سانسور میکنه
اصلا تا پدرم هست چطور میتونم ازدواج کنم؟
این مرد کابوسه