توسط Bluepetus
| سه شنبه سی ام آبان ۱۴۰۲ | 8:39
تراپیست گفت به بابا احساساتمو بگم و اثری که کاراش رو من داشته
و جواب پدرم این بود که توهم منه!
از اون مهمونی باهاش خیلی سردم
امروز من رو نرسوند و منم بهش گفتم اگه یکی دیگه بود تا اون سر شهر میرفت بخاطرش
بعد هم با ناراحتی پیاده شدم
امروز نمیرم سرکار
البته صبح
شاید ظهر برم
شایدم رفتم سرکار
بهرحال الان زخمیم
راستش شاید یکم بهتر از وقتیم که تنهایی زجر میکشیدم
الان بقیه رو هم زجر میدم
بابا رو مامان رو
طعم بچه داشتن و بفهمن
اونقدر که همیشه پرستارشون بودم
باز هم با اینحال نیاز به گریه دارم
با اینکه حرفمو زدم تند برخورد کردم
با اینکه شجاع و محکم بودم
نمیتونم کارمو بذارم کنار
چون پدرم و مادرم هیچ کدوم قابل تکیه نیستن
و گاهی زیر بار همه کارها شونههام خم میشن