اوایل پر از صبر بود و میل . با نه گفتن هام عصبانی نمیشد . به حرفام گوش میداد گاهی خودش بحثی پیش میاورد .واسم تعریف میکرد. خیلی با دقت و ظرافت باهام برخورد میکرد انگار رگ خوابم دستش بود . آروم آروم نه های من و محترم نشمرد اصرار می کرد و بعد از نیدن نه هم بدخلقی و قهرگون .
اما باز بهترین مرهم روی قلبم بود وقتی خون فوران میزد از قلبم اون با محبت روشو میپوشوند .
کم کم به حال بدم صبرش کم شد ، خواسته هاش بیشتر شد و کم کم جای زیادی واسه افکار و چرخ زدن های فکری نموند .
کم کم از فوق العاده بودن رسیدیم به مثل همه بودن . چشم باز کردم دیدم وسط یه رابطه ۳،۴سالم . نه راه گریزی هست و نه راه پیشرفت .
عمیقا حس میکنم دیگه دوستم نداره.
چطور فانتزی ینفر از آیندش میتونه این باشه که ظهر از سرکار بیاد ، عصر بره فوتسال شب فوتبال ببینه؟؟؟؟؟
با عشق غریبه شده .
و شاید تقصیر من باشه . من اونو از عشق گریزون کردم!
با حال بد تکراری . با ناراحتیام ....
یعنی من و دیگه دوست نداره؟
انقدر وارد زندگیم شده تقریبا هیچ رازی پیشش ندارم . حس خوبی ندارم .اصلا چرا اینهمه بهش گفتم
خب من بشدت حسهای بدی دارم
شاید باید بیخیال فکر کردن بشم .
برم یکم تفریح.
افسوس که ادم زیاد فکر کنی ام.
چرا انقدر فکر میکنم