خب از درسهام و برنامههام عقبم فرصتهای جبران رو هم خودم با دست خودم دارم نابود میکنم.
یه هالهای از غم وجودم و گرفته. مثل آغوشی که الآن کمبودشو حس میکنم، این غمه که من رو بغل کرده.
کمی از خودم فاصله بگیرم خودم رو آدمی میبینم که روی پاش ایستاده و محکم هم بنظر میاد فقط خیلی پرخاش میکنه.
از نزدیک اما آدم رنجیدهایم که چه امیدوار چه ناامید پیش میره. گاه توی ابرا پرواز میکنه و گاه تن خستشو روی زمین میکشه. فقط زیادی داغونه. زخمهاش خوب نشدن. برا همین کوچکترین چیزی میتونه براش فاجعه بشه.
دلم زخمیه و دردناک
تنهایی خفتم کرده
پدرم اما کبکش خروس میخونه. چرا وقتی من سرحالم عبوسه؟ و چرا وقتی داغونم سرحال؟
اصلا چرا ما بنی آدم نیستیم باهم،؟ من هر چقدرم غصه بخورم اخم به پیشونیش نمیاد!
این اغراق نیست.حتی نسبت به جونم هم تا حدی بیتفاوته.
اشکال نداره. آدمهایی که منو دوست ندارن اونقدرا هم کم نیستن
پدرم هم جزوشون.
اینارو با اشک مینویسم. آسون نیس اینهنه بیتفاوتی دیدن علیرغم قربون صدقه.
همه چیزش فیکه. مادرم هم همبنقدر غیرقابل تکیهاس. خیلی نمیشه روش حساب کرد. یهو همه چیزو واژگون میکنه. حتی اگه قبلش بنظر بیاد درمورد مسئلهای توافقی صورت گرفته.
شاید یه روز دلم کمتر اذیت شد. شاید فشارهای اجتماعی روی قلبم کمتر شد.
شاید یه روز خوب اومد