خب یه قدم دیگه به استقلال نزدیک شدم
رفت و آمدم رو هم دارم از پدرم مستقل میکنم.
برا خانمای بازاریابی که حتی نمیشناختشون چطور با سر میرفت اون سر شهر! حالا برا رسوندن دخترش که بیش از ۱۲ ساعت بیرون خونس یه عالمه مشکل پیدا میکنه.
پدر من همینه. نه میشه روش حساب کرد نه میشه روش حساب نکرد. بهرحال امروز که ببینه نیستم و زودتر رفتم جالب میشه. درسته خیلی پرخاشگر بودم اما کنترل کردنم با نیازهای اولیه واقعا نامردیه. از اون بدتر بلده چطوری بدرفتاری کنه. صداشو میبره بالا و با هر کلمه عصبانی تر میشه. هی میگه و هی عصبانیتر میشه و یهو به آدم حمله هم میکنه. دیشب مامان نذاشت به حد حمله برسه ولی اتفاقی که نباید میافتاد افتاد.
محبتهاش دروغینه. به دروغ قربون صدقه میره. اگه راستکی بود برا رسوندنم اینهمه منت نمیذاشت بارها.
شاید چون نمیتونه بپیچونه بره جاهای مختلف ازم ناراحت میشه وگرنه به نظر نمیاد خیلی هم وحشتناک باشه.
هعی بهرحال این سهم منه. یکم تلخه. مخصوصا وقتی به حجم تنهاییم نگاه میکنم.
نکته جالبش اینه الف هم با محبتش سعی میکنه منو کنترل کنه.
یه شیر گذاشته سر راهش کی چقدر محبت بدهکه من طبق خواستش باشم.
بهرحال رو من اثر نداره این چیزا. یهو بلند میشه هر خوبی و بدی داره باهم رها میکنم.
دله دیگه.
نمیشه منتظر محبتش گذاشت.