نمیدونم بقیه چه حسی نسبت به همکلاسیهای دبیرستانشون دارن، اما حس من مقدار زیادی حسادته!
نتونسته بودم بینشون پذیرفته شم. اغلبشون پولدار و بااعتمادبنفس بودن شاید بشه گفت مقداری هم نامهربون!
وسایل مدرسشون هم خفن بود چه برسه به تفریحات و خاطرات و...
ما توی وضعیت مالی خوبی نبودیم. میشه گفت هیچوقت نبودیم. بازه دبیرستان تحت فشار بودم. کمی منزوی بودم. اگر زودتر از دو دوست صمیمیام به مدرسه میرسیدم ساکت مینشستم. کاملا ساکت!
بعدا توی دانشگاه...تا وقتی دختری نیومده بود باز هم سرم رو گرم میکردم تا از هر صحبتی هم جلوگیری کرده باشم.
کمی قبلتر مدرسه!
معمولا نوعی انزوا رو تجربه میکردم.
اما زمان دانشگاه با دخترهای زیادی صمیمی شدم. اونجا کسی نبود که خیلی پولدار باشه یا خیلی فرق کنه. من هم میتونستم بخاطر عادی بودنم امید پذیرفته شدن داشته باشم. کمی قابل اعتمادتر و کمی مهربون و گرم بودم. اما همونجا هم جمعهایی بود که اگر راه داشتم به اونها باز هم نوعی انزوا رو حس میکردم. پشت سرم حرف میزدن و میخندیدن! این تصویر خیلی من رو به وحشت میندازه.
بهرحال میتونم همه رو فراموش کنم.
علی رغم فراموشی نسبت به ادمهای مشابه همکلاسیهایم احساس کمبود اعتمادبنفس دارم.
دنیای اونها رنگیتر، شادتر، صمیمیتر و اصلا جوانتره.
دنیای من تاریک و سوت و کور بنظر میاد و همه چیز زشت، کوچیک و خستهکننده!
میدونم واقعیت زندگی من اینطور نیس. میدونم این افکارم واقعی نیستن. اما اثرشون رو میذارن!
شاید کمی رنگ برای خودم تولید کنم تا یادم بمونه من هم میتونم رنگینکمون باشم.
چنتا طرح رو نقاشی کنم.
چن تا عکس خیلی خوشکل
ویدیو بگیرم و آهنگ بذارم روش.
در کل نمیخوام باز هم تصویری داشته باشم:)
نه باید بیشتر فکر کنم و به چیزی درمورد این حسادت پی ببرم