درسته که زندگیم یکم بهتر شده ولی پدرم همچنان من رو خیلی ناراحت میکنه.
۴،۵ ساعت دندونپزشکی بودن منطقی نیس!
اینهمه دروغ، خیانت، انکار...
تموم هم نمیشه.
میدونم تموم نمیشه.
قلبم اما درد میگیره. مچاله میشه.یهو همه چیز رنگ و بوشون رو از دست میدن. یهو دیگه کسی رو دوست ندارم. یهو هیچی خوشحالم نمیکنه.
این درد همراهم هست و معلوم نیست تا کی خواهد بود. پارسال که دچار اضطراب میشدم میترسیدم سال بعدش کم کم نشونههایی از بیماریهای جدی فیزیکی ببینم. خب خداروشکر ندیدم. یکم آدم باحالتری شدم از نظر خودم. ولی بهایی که پرداختم نسبت به هرچی که بدست آوردم، خیلی زیاد سنگین بود.
تمام جونم درد میکنه. یه درد از ته عمق روحم.
کم کم دارم به این فکر میکنم که چرا؟ چرا انقدر سخت واسم پیش رفت؟ میدونید این مسئله واسه آدمی مثل من انقدر دردناک بود شاید برا کس دیگه نباشه انقدر.
دیگه نمیدونم چطور ولی هنوز امید دارم این درد تا حد بهتری تسکین پیدا کنه