من آدم بسیییییااااااااااار احمقیم .
چرا انقدر احمق ؟ چون واسه اینکه احمق نباشم خیلی تلاش کردم . خیلی سعی کردم طرف درست یه ماجرا رو بگیرم .
خیلی تلاش کردم روابطم و با وسواس و دقت انتخاب کنم .
از طرف مامانو گرفتن اشتباه بود تا این رابطه ای که چقدر بهش بالیدم .
اوج حماقت اینه که هنوز سردرگمم .
من یه احمق به تمام عیارم . ساختار فکری ، انتخاب ها و شرایط الآنم مصداق بارز حماقت بزرگه .
دارم به این نتیجه میرسم که اگه فکر نکنم سنگین ترم .
من حتی درمورد دوستمم اشتباه کردم !
چقدر تو هر زمینه بهش حق دادم و چقدر دیر حقیقت و فهمیدم .
و چیزی که حس حماقتم رو بیشتر کرد اینه که من دوست نداشتم دختری باشم که یه پسر بتونه بهش بی احترامی کنه . میخواستم همیشه محترم و مغرور باشم و بقیه مثل یه چیز باارزش باهام رفتار کنن .
اما دقیقا چطور شدم ؟ کسی که اگه عکس نفرسته مورد خشم و نامهربونی قرار میگیره و هی توقعات از عکس بالا و بالاتر میره ...
چقدر احمقانه آخه !
یادم میاد که وقتی هنوز باهاش آشنا نشده بودم ، میگفتم تعهد قبل از ازدواج یه حماقت خندهداره .
فکر میکردم تا ازدواجی صورت نگرفته پسر حق انتظار تعهد و از طرف مقابل نداره .
چون خب برا پسر راحته دیگه . یهو خودشو بکشه عقب . سنشم بالا رفت ، آخرش که چی ؟ هستن دخترایی که فکر کنن جاافتاده و جذاب شده .
اما واسه دخترا سخت تره .
تا یه سنی میتونن مادرشن بنابراین بعد از یه سنی ازدواج و فرد مناسب سخت میشه میشه .
و حالا من خودمو با این رابطه محدود کردم و حتی مطمئن نیستم که واسه هم مناسبیم یا نه و خب از حق نگذریم چینی دلمو خیلی بند زد ...
بهرحال چیزی از حماقتم کم نمیکنه .
این درگیری عکس رو فکر میکنم اگه کسی بشنوه هنگ میکنه که اخه چطور خودت رو تو این موقعیت قرار دادی ؟
شاید نه گفتن واسم سخته .
من حتی مطمئن نیستم باید نه بگم یا گاهی منعطف باشم