دارم با زندگی دوباره رودررو میشم. غرغرها و اضطرابهام دوباره قوت میگیرن. ولی خب اینجوری بهتره. الآن که دقت میکنم من هیچ فرقی با بچگیهام ندارم. همونجوری از اتفاقات کوچیک مضطرب میشم و شروع میکنم به پرداختن رو چیزهایی که اکثر آدمها شاید راحتتر ازش عبور کنن. همونجوری عصبانی میشم، همونجوری از آدمها دلزده یا دلتنگ میشم. الآن که دقت میکنم زیاد فرق نکردم. به جز اون اضطرابهایی که یه مدت قبل داشتم، مابقی یجورایی تکراریه. باید اعتراف کنم هنوز وقتی زندگیم بهم گره میخوره انتظار شاهزاده سوار بر اسبی رو میکشم که یهو ناجیم میشه. حتی کراش همراه با خشمم نسبت به ی، هیچ چیز تغییر نکرده. هنوز دلم میخواد بین پدر و مادرم رابطه بهتری ایجاد کنم، هنوز حس دوست داشته نشدن نسبت به دوستهام دارم...
اینهمه سال گذشته، اینهمه ماجرا پیش اومده اما چرا چیزی آنچنان فرق نکرده؟
فقط غرور ۱۸ سالگیم شکست که اونهم یه تپه کوچیک بود، نوسان خیلی بزرگی نبود.
حس قربانی بودن! انتظار شاهزاده! حس دوستداشتنی نبودن!
دلم میخواد ماجرا عوض شه. از این سناریوها خسته شدم.
به نحوی دلم میخواد خودم یطور دیگه باشه. نمیدونم چرا راضی نیستم از خودم.
واقعا چه تغییری کردم؟؟؟؟