خب الآن اینجوریه که همه چیزو دارم با فیلم حل میکنم. حس میکنم بابا خیانت؟ در عوض دختر توی فیلم علیرغم ظاهر نه چندان خوبش، روح زیباش دیده میشه...
مامانم خودخواهی و خودشیفتگی داره؟ در عوض دختر توی فیلم سخت کار میکنه و نتیجش رو میبینه...
روی دوستام نمیتونم حساب کنم؟ در عوض دختر توی فیلم دوستهای خفنی داره؟
بیشتر مشکلاتم به همین شکل حل میشه. خودم رو میذارم تو یه قالب دیگه و درحالیکه روی تخت لم دادم، از دویدن و رسیدن اون لذت میبرم.
میدونید اینم به نوعی دوست نداشتن خودم هست. دارم زمانم رو خفه میکنم، زندگیم رو به بعدای موکول میکنم که شاید نیاد، اجازه شکست خوردن حتی به بهای تلاش نکردن رو نمیدم...
تصمیم دارم وقتی شغل پیدا کردم و از پیلهام بیرون اومدم، موهام رو آبی کنم. هر چی یادم میاد اینکارو دوست داشتم.
این مدت روزهای زیادی بود که عزمم رو جزم کردم که اینبار دیگه تلاش کنم وفرق بسیار کمی با روزهای دیگه داشت. اما بخاطر ورزش هم که شده یذره داره فرق میکنه واقعا. هفته دیگه آزمون رانندگی میدم. باورم نمیشد یه روز تو یه کار به این کوچیکی هم بمونم!!!!
اما اشکال نداره، حالا که زندگیم به طور غیرقابل پیشبینیای تو جنبه کار و پیشرفت، خوب پیش نرفته، امید دارم که شاید بعدا توی یه زمینه خیلی خوب پیش بره...
اما مگه میشه چیزی غیرقابل پیشبینانه خوب پیش بره؟ برا خوب پیش رفتن نیاز به پیشزمینههایی هست. پس شاید نشه منتظر اتفاق خوبی بود.
از همه اینها بگذریم، حتی اگه شده از استاد سوال بپرسم، سعی میکنم پروژه رو کمی جلو ببرم. معمولا به وسطها که برسه سرعتم زیاد میشه و کمی مونده به پایان باز کند. اما شروعش...!
جدیدا تمایل زیادی پیدا کردم که از آقای ی بگم. شاید با اینکه خودم رو ناراضی نشون میدم، از اینکه پیشرفت کرده و از اینکه مدتی کنارش کار کردم خوشم بیاد. بهرحال خودآگاهم از این مسئله متنفرررررره! یادم میوفته به آهنگ" l hate you. I love you.
I hate that I love you"
چن تا مسئله دارم که به نوعی از حلشون عاجزم. مثلا جرات داشتن، یا تحمل شکست و نترسیدن ازش.
امروز پروژهام رو بیشتر کار میکنم. بطوری که نتیجه عینی داشته باشه. ورزش میکنم و باقی فیلم میبینم!