اسم سریال "جدید او زیبا بود" هست. الآن قسمت دهم. یعنی امروز ۹ قسمت دیدم!
یجورایی رکورده. زندگیم یجورایی از حرکت و هیجان و مفهوم خالی شده. زندگی تو سریالو ترجیح دادم به زندگی خودم.
آخرش هم صحبت کوتاهی با مادرم کردم که به لبخند فاتحانهاش منتهی شد. گفتم لبخندت حال بهم زنه. مظلوم نمایی کرد و به بابا نگاه کرد. تا بابا اومد گستاخی منو پیش بکشه، صحنه رو ترک کردم و آخر گفتم باهاشون بیرون نمیرم. زیاد جالب نیست زندگی خودم انگار. تنها برتریم به اون فیلم ظاهرم هست که بهتره. اونهم شاید از نیم رخ مساوی باشم باهاش.
تحمل هیچ درگیری با خانواده رو ندارم. نه تنها با اونها، با کل دنیا. شاید وقتی همه رفتن بگردم دنبال کار. داره خوب پیش نمیره زندگیم. البته حق هم داره. خود به خود که کارام پیش نمیره.
یه آهنگ قشنگ هست: To tango tis nefelis
هر بار چند بار میذارم پخش شه. انگار داخلش یه دنیاست.
آفتاب غردب کرد. یکم حس شرمندگی دارم نسبت به خودم. ترس و کارهای جدید باعث شده دست به هیچ عملی نزنم. امیدوارم بتونم زودتر این حال رو تغییر بدم.