اخیرا حس میکنم زندگی باهام شوخیش گرفته. شوخی قبلیش این بود که تعداد نه چندان کمی از آرزوهامو به آقای ی داده بود. کسی که بنظر نمیومد یک قدم سمت هدفهای من برداشته باشه. یهو متوجه شدم از صفر شروع کرده و کلی پیشرفت کرده.
شوخی بعدیش این سفره. انواع و اقسام سنگها جلو پام انداخته شد.
انگار قرار نیس بهم خوش بگذره. البته من هر بار بعد از هر مشکل باز نفسی تازه میکنم و سعی میکنم بد نگذره. اما این که مجبور شم خونه کسی بمونم که ازش واقعا بدم میاد... اینکه اون آدم نمکنشناس و پرمدعایی بود و این که الآن دارم زیر دِینش میرم، اذیتم میکنه.این مضخرف ترین حالته.
شایدم از این مضخرفتر هم ممکن باشه.
همه چیز دست به دست هم داره میده به مقصد نرسم. یا اونجور که میخوام نرسم. بگم اشکال نداره؟
راستش یکم الآن روحیم تضعیف شده. دلم میخواد یه مقدار گریه کنم. شاید بعدا خیلی خوب شد همه چیز.
خوشم نمیاد حالا که تو سختیام از خدا چیزی بخوام.
میدونید چیه؟ درست میشه. نشد هم یه چیزی میشه بالاخره.