پدرم همچنان داره خیانت میکنه و نه در ابعاد مشخصی. یعنی با آشناها غریبهها، هر کسی که سر راهش قرار بگیره. و همزمان تظاهر میکنه که آدم درستکاریه و همه چیز توهمات و توطئههای من و مامان هست. این مدت انقدر واضح دروغ گفت، انقدر واضح پیچوند که بالاخره صدای مادرم دراومد.
یکم باهاش حرف زد و از خونه رفت بیرون. مضطرب شدم.نمیدونم چکار کنم. یعنی کاری که ازم ساخته نیست. ولی دلم آشوبه. و خب احتمال میدم باز اتفاق خاصی نیوفته.نمیدونم جدا شدنشون بهتره یانه. کاش یطور دیگه بود. مامانم عوض شده. سعی کرده آدم بهتری بشه. تلاش هم میکنه. همیشه موفق نیس اما خب حداقل واسش اهمیت داشت. پدرم اما رفتارش بدتر شده. نمیدونم چقدر تحت اختیارشه اما چندان بهش امیدی نیس.
از اینها گذشته، تکلیف من چی میشه؟ کجا قراره زندگی کنیم؟ اصلا جدا میشن یا نه؟ اگه جدا شدن دلم تنگ شد چی؟ اصلا مامانم طمن رو قبول میکنه؟ خیلی زیباست. از زیبایی این اثر هنری هرچی بگم کمه.
احتمالا از این به بعد رویاهامو باید برحسب نیاز تعیین کنم. البته رویای خاصی هم نداشتم. انگار وضعیت بهتر نمیشه. فقط داره بدتر میشه.
این بدی تا کجا ادامه داره؟ تا پایان دهه سوم زندگیم؟ یا ابد؟
الآن دیگه اضطراب ندارم. غم دارم. یه غم بزرگ