یه چیز عجیب اینکه تازگیا نمیدونم از چیزی واقعا بدم میاد یا دارم حسودی میکنم؟:/
تا کسی کار خیلی بدی انجام بده و من بد فکر کنم بهش یه لحظه با خودم میگم نکنه دوست داشتم من اینکارو انجام بدم و حسادت کردم؟ عجیبه واقعا...
خب دوست پسر داشتن بنظرم چیز خیلی بدی بود و بعدا خودم با آقای الف آشنا شدم. البته نباید فراموش کرد که یک سال و نیم زمان برد تا بتونم بپذیرم که وارد چنین رابطهای شدم😂 یعنی علیرغم اینکه رابطه بنظرم سالم بود آقای الف آدم خوبی بود و باز حد و مرزهایی که تو ذهنم بود رعایت میشد باز پذیرشش واسم سخت بود. بعدش تیپهایی که بعدا مد شدن. اولش تو ذهنم میگفتم چه استایل مسخرهای و بعد دو تیشرت آستین کوتاه خریدم ساده و خیلی گشاد که فقط داخلش گم شم.
یا صمیمیت چن تا از کسایی که بابا بهشون پیام داده بود، سالها قبل اذیتم میکرد. مثلا بدون روسری مینشستن جلوش و از مامانم با پدر صمیمیتر صحبت میکردن. حالا موضوع صبحت شاید فرهنگ بود یا سیاست یا ادبیات یا هر چیزی ولی بنظرم زدن اون حرفا اونقدرم مهم نبود که بخوان انقدر باهم صمیمانه رفتار کنن. تازه مادرم هم همونجا بود و یذره هم خیالش ناراحت نبود. خب بعدش چی شد؟ من با یکی از آشناها درست تو این وضع داشتم صحبت و شوخی میکردم. اونهم با تیشرت آستین کوتاه. البته اون مجرد بود ولی خب من یه آقای الف داشتم که اصلا خوشش نمیومد از چنین راحتی و صمیمیتی...
به همین خاطر وقتی چیزی میبینم و تو ذهنم بدم میاد این سوال واسم به وجود میاد که این حس بخاطر این نیس که نمیتونم انجامش بدم؟