برنامه روزانهامو نوشتم و حس خوبی دارم. امروز به خودم قول میدم حداقل ۸۰ درصدشو انجام بدم.
یه آهنگ هست میگه"با همه عشق میکنم، با همه مست میشوم..."
یادم افتاده بود به پدرم
تا جایی که میدونم فرزندان آدمهای مست اغلب سمت الکل نمیرن ولی برخیشون الکلی میشن
من هم تمایل زیادی به تعهد دارم. حتی زیاد خوشم نمیاد با مرد متاهلی همکلام شم چه برسه به صمیمیتها و خندهها و ...
و اگه توی دریای الکل شناور باشم اغلب حتی دلم نمیخود بهش زبون بزنم.
و وقتی بیشتر دقت میکنم زخمهایی در من تازهاس
حتی گاهی سرباز میکنه و از نو درد میگیره
شاید تمام این مدت به مقدار کمی افسرده بودم، چون گاهی لذت میبردم و اونقدر هم بیتفاوت نبودم و اوقات کمی بود که از خودم بدم بیاد. بنظرم بیشتر اضطراب رو تجربه کردم. غول بزرگ زندگی اضطراب بود. استدلالهایی داشتم که احتمال وقوعشون کم بود.
بهرحال هنوز روی خودم کار زیادی انجام ندادم. فقط میدونم وابستهام و دارم وابستگیم رو کم میکنم. و البته مقداری هم کنترلگری دارم که برای کاهش تنش سعی میکنم با کنترل پدرم رو دلخواه مادرم کنم. کمرنگ شده. توی بحثهاشون کمتر دخالت میکنم حتی وقتی نظرم رو میپرسن میگم به من ربطی نداره. خب اینا پیشرفته. گاهی برای ریلکس شدن نیاز به همهمهاست. گاهی برای تفکر عمیق نیازه که توی کلمهها شناور شد. تمرکز و تفکر تکی کنسرت رو پیشنهاد میدم. تا این سن خیلی کارها هست که انجام ندادم و یادم رفته دوستشون دارم. یه لیست درست میکنم و کارهای بیشتری برای خودم انجام میدم.
بیصبرانه منتظرم شاغل شم و بندهای وابستگیم رو دونه دونه ببرم. اونوقت بهتر میتونم قدر داشتههامو بدونم و جلوی مشکلات کمی قویترم. البته افکارم رو هم اصلاح خواهم کرد.
اول صبح و آخر شب، چقدر دوستشون دارم.