آقای الف چرا یهو اینطور شد؟
گاهی رفتارش فرق میکنه. معمولا با محبت و با توجه هست. انگار از زمین تا آسمون حوصله داره واسم. اما گاهی خیلی راحت جملاتی میگه که برا چن ثثانیه قلبم از تپش میوفته. مثلا میگه اعصابمو خرد میکنی. یا یه حرفایی که بیرحمانهاس. بعدش که باهم حرف میزنیم میگه میخواستم لجت رو دربیارم.
اما رفته رفته این جملات بیشتر میشه. یکم میترسم از بدجنسی و بیرحمیش.
اگه یه روز باهاش ازدواج کردم و باهام چنین رفتاری کرد قلبم با شدت بیشتری میشکنه.
اصلا اینکه علاقش بهم کم شه هم واسم دردناکه.
خب شایدم خوبه. فکر میکردم آقای الف خیلی استثناس و من هم خیلی خاصم. اما از این خبرها نیس. من و اون شبیه آدمهای دیگهایم. دعواهامون، حرفهامون و حتی خودمون هم منحصربهفرد نیستیم.
کمی ناراحت شدم و کمی ازش ناامید اما نمیدونم چرا این ناراحتی زیاد نیس. یعنی الآن اضطرابم کمتره.بهرحال حرف زدن باهاش معمولا حالمو بهتر میکنه. حتی اگه به دعوا ختم شه. همین که از خانواده فاصله میگیرم کمی اضطرابم آروم میشه.
از دوستام توقع زیادی ندارم. اونی که خواست بره اولش خیلی بیتابی کردم اما پشت سرش آب ریختم. درسته کاملا روابطمون از بین نرفته اما اون گروه رو ترک کرد. نه برای اولین بار! پس دیگه وقتشه بره. گاهی با هم حرف میزنیم اما حرفهای کمعمق.
کسی آنچنان به من اهمیت نمیده. شاید منظورم اهمیتی باشه که من واسه بقیه قائلم. وقتی میفهمم کسی زخمی داره به این راحتیها از یادم نمیره. حالش رو میپرسم و دغدغهاشو دارم. در حالیکه بقیه زندگی خودشون رو میکنن. حتی بفهمن من تو شرایط خیلی سختیم هم آنچنان دغدغه نمیشه واسشون. عیب نداره. بهرحال شبیه نیستیم.
هنوز واسم سخته بپذیرم فقط روی خودم میتونم حساب کنم. تا میگذره گلایهای نیست. فقط بگذره