روز نسبتا خوبی بود ولی باز نسبت به پدرم خشمگینم. بخاطر گوشیش. بخاطر اینکه الکی بهانهگیری مبکنه و چیزهای مهم تر رو فدای از دسترس دور کردن گوشیش میکنه. و از مادرم که به پدرم کمک میکنه و از خودم که به این موضوع فکر میکنم و ناراحت میشم. اگه پدر میخواد ترکمون کنه، کاش روزتر بره. خسته شدم از این ترس. از خودخواهیش عصبانیم. چرا فکر میکنه پدر خوبیه؟ کاش فکر نکنه. کاش فکر نکنه آدم خوبیه. دلم میخواد با تمام وجود داد بزنم که پدر خوبی نیست. حداقل اونقدری که فکر میکنه پدر خوبی نیست. زندگی خودم چقدر خالیه! البته بهتر. فقط بدم میاد از فکر کردن به پدرم. چرا این مرد این شکلیه؟ در حدی با بچههاش خوبه و امکانات در اختیارشون میذاره که وجدانش راحت شه. حتی اگه کافی نباشه و بتونه بیشتر مایه بذاره. من خیلی عصبیم. کاش قدری کمتر توجه میکردم. سه ماه پیش رو از سختترین دورههای زندگیم خواهد بود. امیدوارم پایبند باشم به تنهایی خوش گذروندن و گاهی برم. تا بدونم میشه تنهایی زنده موند بلکه کارهای پدرم کمتر حرصم بده.
تعجب نمیکنم عشق از دلم دور باشه. یجور دلمردهای شدم امشب. حتی خارج از خونه هم سرحال نیستم و مایلم گریه کنم.
کم کم داره باورم میشه آقای الف عشقم نیس. شاید هم با واقعیت منطبق نباشه.