خب باز تا خواستم به خودم و زندگی مسخرهام فکر کنم باز پدرم داستان درست کرد. آقا اگه میخوای بری برو چرا همش ترس رفتنت رو به جونم میندازی و ژست ابرقهرمان به خودت میگیری؟
هر تصمیمی میخوام بگیرم به پدرم فکر میکنم که قراره چکار کنه، نکه واسش مهم باشه فقط اینکه بخواد ترکمون کنه، خیانت کنه، بی مسئولیتی کنه و...
از مادرم هم متنفرم بخاطر بیخیالیش. از خودمم متنفرم که نمیچتونم بیخیال باشم.
و در آخر از آقای الف چون درکم نمیکنه. و من هی نکات تیره تری از وضعیت میگم و اون باز ساده میبینه.
رنج من اصل قابل دیدنه؟ برا کسی مهمه؟
چرا انقدر واسه پدرم بیاهمیته همه چیز؟
چرا احساس قربانی بودن و قهرمان بودن داره؟ چرا نمیفهمه که زندگیم و خیلی سخت کرده؟
با تعطیلات پیش رو چه کنم؟ با این همه وقت؟ با روزهای پیش رو چه کنم؟ با عمرم چکار کنم؟
لحظاتو دلم میخواد خفه کنم.
وقتی آدم راههای مختلف رو امتحان میکنه و جواب نمیده، ناامیدی ریشه میدونه تو وجودش. چرا من باز حالم بده؟ چرا باز ساعت همون حدود ساعت شومه؟ چرا باز بابا خونه نیس؟ چرا باز قلبم یخ زده؟
چرا تموم نمیشه این کابوس؟
از خودم بدم میاد. موجود ضعیف حال بهم زنیم. من یه ویرانهام. از خودم زندگیم حالم افکارم گذشتم و آیندم از همه چیز در حال حاضر بدم میاد. چرا این رنج ابلهانه تموم نمیشه؟ یک سال کم نبود؟
بخش زیادی از عمرم چی؟
تبریک میگم به پدرم که انقدر خوب تونست زندگی رو به کامم تلخ کنه. یعنی اگه واسش برنامه ریزی هم میکرد انقدر خوب در نمیومد.
خب بالاخره یه کاریش میکنم. بالاخره یطور میتونم از شر این حال بد راحت شم.
بالاخره میتونم یه تصمیم درست بگیرم. بالاخره میتونم با ترسهام مواجه شم.
اصلا شاید مارو ترک کرد ولی ما خوشبخت تر شدیم. شاید نباید بترسم، ها؟
ولی ازش متنفرم. البته نمیتونم متنفر هم باشم. نمیدونم چقدر اختیار داره در مورد رفتارهای آسیب زنندش.
بهرحال درستش میکنم.