قسمتی واقعی و پنهان از من

  • صفحه اصلی
  • پروفایل
  • آرشیو
  • عناوین مطالب

وقتی که قرار بود روز بهتری باشه

توسط Bluepetus | شنبه بیست و سوم بهمن ۱۴۰۰ | 18:17

توی اتاقم کوهی از لباس درست شده بود. هر جا میرفتم لباسامو میریختم روی هم و لباسهای شسته شده هم بهشون اضافه شده بود. دوستم ظهر گفت میاد توی نیم ساعت لباسارو مرتب کردم جارو کردم و بقیه وسایلو هم مرتب کردم. اما هوا تاریک شد و نیومد. بعد مامانم زیادی خوشحال بود، خوشحال که یعنی روی مخم بود. باهاش بدخلقی کردم و اونم باهام قهر کرد و سر بقیه خالی کرد!

حالا هم دوستم داره میاد. سعی میکنم یادم بره که اونهم دختره و ممکنه پدرم توجه نشون بده. و سعی میکنم خشمم از مادرم رو قورت بدم و فریاد نکشم. تلاش احمقانه‌ایه. راستش دلم میخواد زار زار گریه کنم. حداقل ۳ساعته که کاملا آماده‌ام. هوا هم که داره تاریک میشه و نمیشه بیرون هم رفت. مامانم هم که قهره و از حمایتش هم محرومم. اونم که از پدرم که حتی فکر کردن بهش روحم و خراش میده.

خلاصه که مفتی مفتی یه روزم پرید.

مشخصات وب
از اینکه حرف دلم رو خوندی متشکرم . نظراتت واسم ارزشمند و زیبا هستن . روزگارت آباد♡
آرشیو وب
  • آبان ۱۴۰۴
  • مهر ۱۴۰۴
  • شهریور ۱۴۰۴
  • مرداد ۱۴۰۴
  • تیر ۱۴۰۴
  • خرداد ۱۴۰۴
  • اردیبهشت ۱۴۰۴
  • فروردین ۱۴۰۴
  • اسفند ۱۴۰۳
  • بهمن ۱۴۰۳
  • دی ۱۴۰۳
  • آذر ۱۴۰۳
  • آبان ۱۴۰۳
  • مهر ۱۴۰۳
  • شهریور ۱۴۰۳
  • مرداد ۱۴۰۳
  • تیر ۱۴۰۳
  • خرداد ۱۴۰۳
  • اردیبهشت ۱۴۰۳
  • فروردین ۱۴۰۳
  • اسفند ۱۴۰۲
  • بهمن ۱۴۰۲
  • دی ۱۴۰۲
  • آذر ۱۴۰۲
  • آبان ۱۴۰۲
  • مهر ۱۴۰۲
  • شهریور ۱۴۰۲
  • مرداد ۱۴۰۲
  • تیر ۱۴۰۲
  • خرداد ۱۴۰۲
  • اردیبهشت ۱۴۰۲
  • فروردین ۱۴۰۲
  • اسفند ۱۴۰۱
  • بهمن ۱۴۰۱
  • دی ۱۴۰۱
  • آذر ۱۴۰۱
  • آرشيو

B L O G F A . C O M

تمامی حقوق برای قسمتی واقعی و پنهان از من محفوظ است .