توی اتاقم کوهی از لباس درست شده بود. هر جا میرفتم لباسامو میریختم روی هم و لباسهای شسته شده هم بهشون اضافه شده بود. دوستم ظهر گفت میاد توی نیم ساعت لباسارو مرتب کردم جارو کردم و بقیه وسایلو هم مرتب کردم. اما هوا تاریک شد و نیومد. بعد مامانم زیادی خوشحال بود، خوشحال که یعنی روی مخم بود. باهاش بدخلقی کردم و اونم باهام قهر کرد و سر بقیه خالی کرد!
حالا هم دوستم داره میاد. سعی میکنم یادم بره که اونهم دختره و ممکنه پدرم توجه نشون بده. و سعی میکنم خشمم از مادرم رو قورت بدم و فریاد نکشم. تلاش احمقانهایه. راستش دلم میخواد زار زار گریه کنم. حداقل ۳ساعته که کاملا آمادهام. هوا هم که داره تاریک میشه و نمیشه بیرون هم رفت. مامانم هم که قهره و از حمایتش هم محرومم. اونم که از پدرم که حتی فکر کردن بهش روحم و خراش میده.
خلاصه که مفتی مفتی یه روزم پرید.