تا وقتی واسه آدم پیش نیاد درک نمیکنه. افسردگی شاخ و دم نداره. آدمیم که افسردس یه آدم عجیب و غریب و فضایی نیس. پس بهتره با خودمون فکر نکنیم برای ما غیرممکنه پیش بیاد. یا فقط اگه فلان اتفاق بیوفته و نصف دنیا منفجر شه، شاید افسرده شم. نه اینطوری نیس. یروز به خودت میای میبینی زندگیت از معنا تهی شده، آدمی که تو آینه میبینی و نمیشناسی و یروز دیگه هیچ چیزی طعم قبلش رو نداره... گاهی خوش میگذرونی، گاهی حس میکنی حالک بالاخره خوب شده. اما کمی بعد دوباره در خودت فرو میری و از زندگی کناره میگیری. افسردگی خیلی بی سروصدا میاد و گوشهی قلب اطراق میکنه...
من افسردهام اما ریشهاش بنظرم خشم باشه. خم و نفرت. البته نمیدونم اگه پدرم هیچ کار عجیبی نمیکرد باز هم افسردگی میگرفتم یانه؟ نمیدونم اصلا به اون ربط داره یا نه. فقط الآن هر حرکتش تکهای از روحم رو زخمی میکنه. این واسه من غریب نیست. از وقتی یادم میاد از کارهای پدرم حرص میخوردم. بالواقع از زندگی متنفرم و به زور دارم دنبال معنا میگردم. آهنگم رو روشن میکنم که صدای آهنگ و صحبت ها رو نشنوم. زیر پتو توی اتاقم ساعتها رو میگذرونم. دارم دنبال خودم میگردم. من دردناکم و گم شدهام.
حس میکنم آدمها رو خسته کردم.
یروز فکر میکردم اگه کل دنیا هم افسردگی بگیرن من نمیگیرم. مسخرهاس نه؟
حالا باید منتظر باشم هر چیزی که قضاوت کردم واسم پیش بیاد؟
دلم میخواد گریه کنم. توی خانواده ما کم تقصیرترینها بیشتر در رنج هستن و هر کس خودخواه تر بوده و کارهای بد بیشتری انجام داده، خوشحال تر و سلامتتره. اول از پدرم متنفرم بعد زندگی و بعد خودم...