و من برادری رو دارم که پدر و مادرم دارن همون رفتارهای اشتباهی که در حق من انجام دادن رو روی اون دوباره پیاده میکنن و زخمهای من دوباره سرباز میکنن و جالبه اولش خیلی فرق داشتیم . کم کم بردارم شبیه من میشه. واسش سخته باور کنه دوست داشتنیه و زیاد چاپلوسی مادرم رو میکنه و به سمت پدرم پرخاش.
داشتن یه خواهر افسرده و بداخلاق سخته. خواهری که اغلب به تختش چسبیده و پنهانی اشک میریزه. من برا اخلاقیات مشابه برادرم هم خودم رو مقصر میدونم.
حالم بده. نمیدونم چه راهی برم که بخاطر خودم و موفقیتم باشه نه برای فرار از پدرم. پدرم مدیریت مالی ضعیفی داره. من برم سرکار اون پولو چطور خرج کنم درحالی که خانواده هشتشون گرو نهشونه؟
استعدادهام رو بزارم یه گوشه و استفاده نکنم و در عوض پول دربیارم که پدرم راحتتر شه و مادرم بیشتر خریدهای غیرضروری کنه؟
خدای من. روحم درد میکنه رفته رفته ذوب میشه و قطره قطره از چشمم خارج میشه.
چقدر از پدر و مادرم متنفرم. چقدر نقش پدر و مادر خوب رو بلدن بازی کنن. اما بیفایدس. من بالاخره فهمیدم پدر و مادر خوبی نیستن. خودخواه، خودشیفته و عوضی هستن. از هردوشون متنفرم.