چند وقت قبل که اضطراب امونم رو بریده بود دعا کردم خدایا سرطان بگیرم، چند روز بعدش برای معاینهای به مطب دکتری مراجعه کردم که تخصص سرطان هم داشت. فضا بشدت سنگین بود و از استرس توی صندلی انتظار فرو رفته بودم. اون موقع فهمیدم این بیماری شوخی نیست. و بعد به غلط کردن افتادم. وقتی فهمیدم اثر جسمی حالت روحی بد، ممکنه در زمان طولانیتری مشهود بشه، باز ترسیدم... و الآن در گروهی مربوط به افسردگی دیدم که خیلیها از درد قلب میگن. من الآن سالمم. یعنی اگه مغزم شروع با خودتخریبی هم کرده باشه، هنوز اثری نذاشته. اما واقعا میترسم و خجالت میکشم. من برای خودم خیلی تلاش کردم. نکه بیشتر نشه تلاش کرد؛ تلاشم از ته دل بود و اون چیزی بودکه ازم برمیومد. اما گاهی خودم به خودم آسیب رسوندم. بهرحال دربرابر خودم خجالت میکشم که واسش چیزهای بدی از خدا خواستم. میخوام با مدیتیشن و ورزش اگه بیماری هم سعی کردم ایجاد کنم، از بین ببرم.
بعد از اینکه دیدم خودم هم پقدر میتونم شبیه پدرم رفتار کنم تاحدی نفرت و خشمم ازش کم شد، البته باز میبینم تلاش میکنه برگرده به دانشگاه خونم به جوش میاد. گاهی توجهم بهش خیلی کم میشه و ابن واسه من خوبه. مادرم خیلی تنها بنظر میاد و به من وابستهاس تاحدی. در مقابلش احساس مسئولیت میکنم. و حتی در مقابل پدرم هم. دارم سعی میکنم این بار رو سبک کنم واسه خودم و بپذیرم اونها آدمهای بالغی هستن و بچهاشون پرستار و مسئول تنهایی و حوصله سررفتگی اونها نیست. نسبت به آقای الف حس صمیمیت میکنم. یه رفیق واقعی. دوستش دارم. نسبت به آقای ی یه کشش ناخوادآگاه دارم. توجهش خیلی واسم مهم و شیرینه. اما عقل و دلم راضی نیستن. مدام با اون نیروی درونم میجنگن. قلبم میگه پس آقای الف چی؟ عقلم میگه تو حتی باهاش زیاد حرف نزدی و درست و حسابی نمیشناسیش. البته حرف قلبم منطقی تره. چه تصمیمی برای آیندهام بگیرم؟ چطور خودم رو بشناسم؟ این دو سوال مهمترین دغدغههای اخیر من هستن.