افسردگی گلوم و گرفته و فشار میده. الآن بهانم چیه برا ناراحتی کردن؟ چند روزی برای استراحت و تفریح فرصت دارم. اما من باز ته درهام. باز حالم خوب نیس. مهمونی میرم، آرایش میکنم، معاشرت میکنم و خیلی اوکی بنظر میام اما در نهایت با یه روز طولانی مواجه میشم. و پدرم کاتالیزگر حال بدم میشه. اینهمه خشم؟ از کجا میاد؟ حرفهاش حرصم رو درمیاره. کارهاش همه چیزش من رو ناراحت میکنه و ته دلم ناراحت میشم که ازش ناراحتم و عذاب وجدان و یه غم بزرگتر آمیخته با خشم...
مادرم شبیه مادر نیست شبیه فرزنده. باید مواظبش باشم. حالم بهم میخوره از این مسئولیتی که روی دوشم حس میکنم. وقتی به مشکلی میخوره یه صدایی توی ذهنم شروع میکنه به سرزنش کردنم. که پاشو وظیفه توئه، اون سختی که به مادرم وارد میشه رو تصور میکنم و بابتش احساس گناه میکنم.
این از روابط خانوادگیم، اون هم از زندگی شخصیم. که کاملا گیجم و همزمان از همه چیز خوشم میاد و از همه چیز متنفرم.
خودم گم شده، کجا گمش کردم؟
هر تکهای از من یه جا هست... هربار در زمانی و مکانی خودم رو جا گذاشتم... و الآن از خودم خالیم.
من کیم؟ چی میخوام؟ چطور به این سوالها جواب بدم؟
دلم میخواد تنها برم کوه. اما مگه کوه جای یه دختر تنهاس؟ دلم میخواد برم کوه و اونجا فکر کنم درمورد خودم... حساب کنم ببینم چطور میتونم خودم رو نجات بدم.
مشکل خاصی تو زندگیم ندارم واقعا. تازه به جاهای خوبش دارم میرسم. نمرههام یکی بعد از یکی دیگه میاد و من ذرهای خوشحال نمیشم... کاملا بیتفاوت... دلم میخواد برم سرکار، هم پدرم رو نبینم و هم پول دربیارم. اما چالشهای محیط کار؟ چطور از پس مشکلات بربیام؟ از ترس شکست، این گوشه قایم شدم.
با تصمیمی که وقتش هست بگیرم، زندگیم میتونه کمی جالتر شه، اما نگرانم باز خوشحال نباشم. مثلا یه شغل خوب پیدا کنم اما باز افسرده باشم. این عجیب هم نیست چون الآن هم دارم کارهایی انجام میدم که دوستشون دارم اما گاهی مقابلم ۹ ساعت وجود داره که نمیدونم چطور تک تک دقایقش رو در جا خفه کنم و از بین ببرم.
برنامه این لحظهام: خودم رو جستجو کنم و یاد بگیرم خودم رو چطور بشناسم.