میخوام فعلا کمتر در دسترس باشم واسه آقای الف. سعی میکنم زیاد آن نشم و امروز کمتر با گوشیم کار کنم. حدس میزنم باز قراره جایی بره. مهم نیس. فقط خودم کمتر آن شم. بیشتر از اینکه برا بودنش بهانه پیدا کنه، برا رفتنش بهانه پیدا میکنه. یذره باهم صحبت میکنیم ۱۰ تا بهانه پیدا میکنه که گاهی نصفش هم کارهای من هست، مثلا تو هم میخوای درس بخونی...
حالا که اینطوره من هم کمتر آن میشم. زیادی تو دست و پام.
از هفته دیگه هم نمیذارم اینطور پیش بره که هر وقت پیام داد آن باشم و فوری جواب بدم و هر بار اون باشه که بخواد صحبتمون رو تموم کنه و بره.
اوایل همه چیز فرق داشت. میشه گفت خوب پیش نمیره. راضی نیستم.
از چی راضیم؟
از صبح بلافاصله بعد از بیدار شدن. از پادکستها. از برنامه های چن هفته پیش رو، از اینکه دارم به خودم میام...
چیزهاییم که ازشون ناراضیم که خیلی هستن.
دارم با تنهاییم کنار میام. نه دوست نه خانواده نه معشوق...
همه هستن اما انگار نیستن. دوستام زیاد صحبت نمیکنن و خب حس میکنم واسه همه خستهکنندهام. انگار همون حس دوستداشتنی نبودنم هست. البته همه تظاهر میکنن دوستم دارن. من دیگه دوست داشتنشون رو باور نمیکنم همونطور که خیلی وقت پیش باور نمیکردم.
بنظر خودم خیلی دختر بامعرفتی هستم، یکی یه قدم بیاد سمتم من ده قدم میرم. مهربونم، افکارم جالبن و کم پیش میاد حرف کم بیارم. حرفای خوب... اما خب نمیشه انگار. پررنگ شدنم رو کسی نمیخواد. اغلب میخوان کمرنگ باشم تو زندگیشون.
منم پس نمیزنم، منم کمرنگ میشم ولی دلسردتر.
باز باید یه گیاه پیدا کنم و عشقی که نتونستم نثار آدمها کنم رو به اون بدم. متاسفانه گل خوب نگهداری نمیکنم. دلم نمیخواد خشک شن.
سفر پیش رو رو باید تنها آغاز کنم. تنهای تنها...
حتی لازم نیس راجع بهش چیزی به کسی بگم.
شاید هم این یه حقیقته. این حجم از تنهایی همون تنهایی انسانی هست.
یه تکه کلام گاهی میوفته تو ذهنم..."اما من دوسش داشتم"
گاهی بی ربط میگم تو دلم. یا وقتی تنهام زمزمه میکنم. بدون اینکه شخص خاصی موردنظرم باشه. فکر میکنم برمیگرده به حس تنهاییم و اینکه کسی اونقدرا هم بنظر نمیاد دوستم داشته باشه💔
شایدم خودم دوست داشتنی نباشم. بهرحال باعث نمیشه غمگین نشم. هرچند کم....