مادرم تو یه چیز دیگه شبیه مادربزرگم هست. اونم اینکه به بدنش زیادی فشار میاره و کارای سنگین انجام میده و بعد شروع میکنه به نق زدن. یعنی الآن چن روزه میگه کمرم درد میکنه. جارو گرفته دستش و همزمان ناله میکنه😐 نمیفهمم چرا ازدودج کرده؟ پدرم گاهی برا اینکه به چشم مامانم بیاد تو خونه یه کارایی انجام میده مطمئنم بهش میگفت انجام میداد. اصلا حالم بهم میخوره از فضای خونه. از همه چیز متنفر میشم و از خودمم بدم میاد بخاطر این حسا و فکرا و اینکه خانوادمو قضاوت کردم. روابط مسموم، ناسالم و پرتنش هست. و جالبه که چقددددددر شبیه مادربزرگ پدربزرگم شدن هردو. مادربزرگم هم اغلب با پدربزرگم قهره و هیچ ارزشی واسش قائل نیس. پدربززگم هم به مادربزرگم خیانت کرد و گاهیم رفتارهای شدیدا اشتباهی انجام میده. البته شدیدا رو بهتره نگم چون از نظر خانواده ما چیز بزرگیه. شاید از نظر بقیه انقدر وحشتناک نباشه. خانمها تو خانواده ما خیلی پیرن از وقتی بچه اولشون بدنیا اومد یهو خیلی دلشون پیر شد اما مردا خیلی جوونن یعنی دلشون جوونه. انقدر جوون که حس میکنی هنوز بلوغشون کامل نشده. دنبال تفریح و پیچوندن هستن و از مسئولیتها فراری. من حتی نمیدونم چطور میشه زندگی کرد. اگه نخوای فریاد بکشی، اگه نخوای قهر کنی و اگه نخوای قیافه بگیری چطوری میشه مشکلات رو حل کرد یا حتی ابراز کرد.
هر چی بیشتر پیش میره بیشتر به این نتیجه میرسم که الگوهای ناسالمی تو این خانواده برقراره.
نسبت به مادرم حس خوبی ندارم. دلم نمیخواد نزدیکش بشم. محبتش داره حیلی کم میشه بهم. تقریبا حس میکنم وجودم تو خونه گاهی فراموش میشه. ولی دلم نمیخواد بیان پیشم دلم نمیخواد باهام حرف بزنن فقط دلم میخواد خودشون با خودشون خوب باشن. انقدر از هم متنفر نباشن وقتی تو یه چهاردیواری باهم دارن زندگی میکنن. انقدر نقاط ضعف همدیگه رو فشار ندن. انقدر متوقع و حق به جانب نباشن. فقط دلم میخواد باهم خوشبخت باشن همین. ازشون نه توجه میخوام نه محبت. دلم میخواد قبل از اینکه ازدواج کنم یه خانواده نسبتا سالم ببینم. حداقل بفهمم جور دیگهای هم میشه بود.
یبار تاکسی گیرم نمیومد یه خانم و آقا سوارم کردن. مسن بودن و چنان محبت و احترامی بهم داشتن که من هیچوقت اونها رو از یاد نبردم. نمیتونم باور کنم که اونها سالها باهم زندگی کرده باشن. نمیتونم باور کنم آدمها بتونن مدت طولانی پیش هم باشن اما همدیگه رو داغون نکنن، کینههاشون روی هم انباشته نشه و نسبت بهم خشمگین نباشن! مگه میشه اصلا؟
حتی من و آقای الف هر چی بیشتر پیش میره بیشتر از هم فاصله میگیریم. اگه نتونم به سوالهام جواب بدم شاید فردا من هم مادری درست مثل مادر و مادربزرگم بشم. شاید حتی بدتر!
تو شرایطیم که نیاز به راهنمایی دارم، نیاز دارم صحبت کنم با بقیه نیاز به همدلی دارم. اما کسی و سراغ ندارم که باهاش حرف بزنم و حس نکنم دارم تخلیه اطلاعاتی میشم. اکثر آدمهایی که میشناسم بعد از درد و دل باهاشون، به خودشون میبالن که از دل آدم خبردار شدن و احساس غرور میکنن. مثلا مادرم وقتی کسی واسش درد و دل میکنه بعدش خیلی احساس غرور میکنه. حس میکنه چقدر خفنه که از نقاط پنهان کسی آگاه شده و همینطور افتخار میکنه که همه مشکلاتش رو پنهان کرده و فقط نقاط مثبت و نشون داده!
راحت نیس با چنین آدمی درد و دل کردن بعدش احتمالا آدم بدجوری احساس گناه و عذاب وجدان کنه یا حتی از خودش بدش بیاد.
شایدم من الکی دنبال کسیم. شاید خودم باید جواب سوالهامو پیدا کنم. خودم باید ارزشهای درستتری پیدا کنم. آره شاید نباید به کسی امید داشته باشم!