یه بخش کوچیک ولی مهمی از مشکلات و دغدغههامو حل کردم. هوا همچنان بارونیه. نور سفیدی از پنجره داخل میاد. دلم میخواد ژیمناستیک و ورزش رو جدیتر بگیرم. پروژههامو انجام بدم و الآن فکرم دلش چیزای مثبت میخواد. مثلا آهنگ رمانتیک گوش کنم و به آقای الف فکر کنم. برا خودم رویاپردازی کنم که حقوق بگیرم و باهاش سفر برم و ... بدنم رو با ورزش و ژیمنتاستیک فرم بدم و انعطافپذیرتر کنم. من عاشق رقص بالهام:)
راستش پدر و مادرم آدمهای افتضاحی نبودن و من مدت نسبتا زیادیه ازشون دوری میکنم. بابتش یکم عذاب وجدان دارم اما تو اون وضع انگار لازم بود خشمهام رو بالا بیارم تا بتونم هظمشون کنم.
مادرم همچنان باهام قهره و تنها کلمهای که ازش میشنوم سلام هست. دلم نمیخواد برا آشتی پاپیش بذارم چون فکر میکنم این واسش جایزهاس و هر وقت با چیزی مخالف بود فوری قهر میکنه باز. نمیخوام به بازیش تن بدم. آخه مادر من سنی ازت گذشته باز مثل بچهها قهر؟
درسته دلخور شد ازم خیلی هم دلخور شد اما خوشم نمیاد قهر کنه. منم اوایل که از بابا خشم زیادی داشتم، با بابا یجورایی این بازی و کردم و خب موفقیتآمیز هم نبود.
وقتی خشمهای فروخوردهای که نسبت به مامانم داشتم اومد بالا و من با یادآوردم اون لحظات دردناک دلم نمیخواست با مامانم ارتباط زیادی داشته باشم چون نه میتونستم خشمم رو بروز بدم و نه راحت بود نقش بازی کردن، اونموقع مادرم زیادی بهم محبت میکرد. میومد و با لبخند و خنده سعی میکرد محبتم رو برانگیخته کنه. اما من چندشم میشد. منقبض میشدم. فقط به خاطر میآوردم که دختر کوچولویی بودم و دعوام میکرد و وقتی گریم میگرفت با شدت بیشتری تشر میزد که اگه گریه کنی فلان... نتیجش هم اینکه وقتی پیش کسی باشم و یا احتمال اومدن کسی باشه انقدر اشکم رو نگه میدارم تا سرم درد بگیره.
مادرم فکر میکرد داره خوب تربیتم میکنه. البته آدم نسبتا جالبی از آب دراومدم اما خب کمی ترسو کمی افسرده و کمی منفیباف...
تنها تنها، چیزهای سختی رو پشت سر گذاشتم. بیپولی، مشکلات خانوادگی، دوست داشته نشدنها، خیانت، اضطراب، ترسهای عمیق و دردهای عظیم.
اکثرشون رو تنها سپری کردم. حتی نمیتونستم راجع بهشون با کسی صحبت کنم. چون مادرم بهم یاد داده بود هیچی نگم. هیچ...
یه دختر آروم، مظلوم...
میترسم منم به اطرافیانم آسیب بزنم. که البته که میزنم. انگار همه آدمها چشمبند روی چشمشون هست و یه چوب بیسبال تو دستشون. همه بهم آسیب میزنن اما نمیبینن و حتی فکر میکنن دارن نجات میدن بقیه رو... ما آدمها کوریم. میبینیم ولی مغزمون نمیفهمه با دادهها چکار کنه.
من از اشتباه خیلی میترسم. اگه یه مسیری رو برم که بفهمم اشتباه بوده، اطرافم رو نگاه میکنم، سینم رو میدم جلو و نقش بازی میکنم. شده راه غلط برسه به دره... من میرم که فقط نگم اشتباه کردم. اشتباهات دیگران هم واسم همینقدر غیرقابل پذیرش و بخششه. چیزهای زیادی هست که باید روشون کار کنم.
نقش مادری گرفتن
موضعم نسبت به اشتباهات
حق و حقوق خودم و آدمهایی که باهاشون درارتباطم
آرامش خوبی دارم. البته آمیخته با ترس و اضطراب.