گفتم برم یکم همسن و سالام رو ببینم. ببینم چقدر درگیر زندگین دغدغههاشونو ببینم. یجورایی شبیه اونها کنم خودم رو.
عادت کردم به دیدن پروفایلها. و خب آدمها تو پروفایلشون واقعی نیستن. از اشکهاشون عکس نمیگیرن. از پیژامه، از عصبانیت... آدمها تو پروفایلشون شادن، خندهرو، فارغ...
خودم رو با اونها مقایسه میکردم. اما نه حتی بهترین خودم رو... همون منی که به خودش نمیرسه، خزیده زیر پتو و لبخند برعکس رو لباشه.
خودم و با کسی مقایسه نکنم.
اگه نخوام به مادرم فکر کنم، اگه نخوام به پدرم فکر کنم، اگه نخوام نگران چیزهایی باشم که هیچوقت شاید پیش نمیان، مغزم رو با چی پر کنم؟
فکر میکنم در مورد اکثر مسائل من بخش نگرانیش رو انتخاب میکنم و از لذت و خوشیش صرف نظر...
حالا باید چکار کنم؟
خودم رو مشغول چی کنم؟
درس، دانشگاه، کار، روابط... به هر چی فکر میکنم سختیها و مشکلاتش به چشمم میاد و ذوقم رو کور میکنه.
هنوز نمیفهمم برخوردم با پدر و مادرم چقدر درست و طبیعی بود و چقدر نادرست و افراطی.
من یه کودک بدبینم. خیلی دنیا رو نمیشناسم و اگه هم بشناسم بیستر بدیهاش رو میبینم.
دلم مرخصی میخواد. دلم میخواد موقتا خودم نباشم. این نظام فکری روح و جسم و تجربیات رو بذارم کنار و برم تو کالبد ینفر دیگه. با دید اون دنیا رو ببینم. اشتباه کنم. آره دلم میخواد اشتباه کنم. دلم میخواد جنبههای منفی رو در نظر نگیرم. یه روحیهی جوونانه داشته باشم. با سر برم تو اتفاقات تازه. انقدر سعی نکنم عاقل باشم. انقدر سعی نکنم اشتباه نکنم.دلم میخواد از خودم رها شم....