نمیدونم تا کی قراره از پدرم بنویسم .
تا کی قراره ازش دلخور باشم ، بهش بی محلی کنم و همش نگران این باشم که نکنه با رفتارم احساس سرخوردگی کنه !
راستش اونقدر ازش دلخورم که دلم نمیخواد باهاش صحبت خوبی داشته باشم و از اون طرف هم نگرانشم .
حال غم انگیزی دارم .
و خب دوستمو هم بدجور ناراحت کردم اونو شباهت دادم به آدمهای متعصب ! خب اون آدم نسبتا روشنفکریه اما اینکه به بعضی کارا علاقه داره و واسش دغدغه اس، من رو میترسونه .
نمیدونم شایدم دردم یه چیز دیگس .
دیگه درک نمیکنم خودم و .
فقط برا فرار از حال فیلم میبینم و با دیدن فیلمها بیشتر مضطرب میشم . تا گوشی دستم هست یا دارم فیلم میبینم همه چیز خوبه . یجورایی شبیه الکی ها شدم . هی مست میکنم و از عذاب وجدان مست کردنم باز مست میکنم ....
چطور از این باتلاق بیرون بیام؟ اون از کارآموزی اون از درسا ، اون از درس خوندنم...