با این اوضاع ذهنی و فکری، عجیبه که تازه تخریب شدم. درمورد پدرم خب من نتونستم هیچوقت اون رو با خوب و بدش بپذیرم. گاهی بدیهاش رو توجیح کردم گول زدم خودم رو و تونستم دوستش داشته باشم و گاهیم با تمام وجود ازش بیزار شدم و نتونستم با خوبیهاش کنار بیام. خوبیهاش مزاحم نفرتم میشد و واسم تناقض ایجاد میکرد. بله من نمیتونم آدمی رو با در نظر گرفتن بدی و خوبیش بپذیرم. یا قهرمان یا دیو!
ایدهای ندارم که چطور صفرو صدی نباشم. اما خوب شد. بدجوری به بحران خوردم و حالا وقتشه که ببینم چیا سر جاشون نیستن.
من مدتها خشمم نسبت به مادرم رو قورت دادم و تبدیل به مهربونی کردم. تکلیف اون خشم چی میشه؟ بله برمیگرده. و تا قبل از برگشتن از اون پشت بهم آسیب میرسونه.
اینا همه واسه قبل از رسیدن به خونه بود. حالا باز پدرم بعد از ناهار رفت بیرون و تا شب هم نمیاد. از ساعت ۶ تا ساعت ۱۱، باید به شدت مواظب خودم باشم تا باز جهنم دیروز تکرار نشه. البته فردا امتحان هم دارم.
یه شب سرد و تاریک و شاید دلگیر... دیروز انقدر تجربه سختی بود که الآن با یادآوریش هم ترس به جونم افتاد.