پدرم میاد خونه با مامانم حرف میزنن میخندن بحث میکنن...
انگار همه چیز خوبه...
خندههای از ته دل مادرم!
وای خدای من.
انگار تو یه بازیم.مامان و بابا رفتارهایی انجام میدن که به شدت مضطربم میکنه و بعد باهم میشینن خوش میگذرونن تلویزیون میبینن میخندن...
آقااااااااا چرا انقدر سخته؟
چرا آسون نمیشه؟
انقدر جلوی اشکم رو گرفتم از ترس سوال جوابهای مامانم که رگای مغزم دارن میترکن.
میدونید چیه؟ من تحملم کم شده.
میترسم هر جا برم ناسازگار باشم. میترسم با هرکس دیگه هم باشم حالم خوب نباشه... باز ایراد بگیرم و باز بحران. یادم میاد تو خوابگاه هم چند باری احساساتم به شدت منفجر شد. و البته یکی از آدمهای مسببش بعدا ازم طلب حلالیت کرد...
حالا داره گریم میگیره چون هیچ کاری نتونستم انجام بدم.
شایدم یه روز همهچیز حل شد. احساسقدرت و آزادی داشتم...
به حال و زندگیم تسلط داشتم...
اینازو گفتم خودم رو یه خانم ۵۰ ساله تصور کردم که رژ قرمز زدهو سعی میکنه خودش رو مقتدر نشون بده.
نه نمیخوام اینو
من یه خانم جوون و خوشحال و جذاب دوست دارم باشم. یه ادمی که کنارش بشه عاشق بود.
نه این آدم افسردهای که هستم. کم مونده با سایم هم درگیر شم. و مسئله این نیست که زیاد دعوا کنم، مسئله اینه که سکوت میکنم و زورم به آدمها نمیرسه و تو دلم خشم و نفرت هی زیاد میشه...
تنها اتصال من با خدا آهنگ نگران منی هست... خیلی خوشکل میگه نگران منی مث بچگیام....
امیدم فقط اینه که این دوران شبیه پیله باشه واسم و بعد که ازش عبور کردم پروانه بشم....