پدر من تو خونه ما چه جایگاهی داره؟ هیچ
وظیفشه بره سرکار بیاد ولی چه احترامی دریافت میکنه؟ هیچ
الآن یه چیزایی دارم میفهمم. این مرد واقعا مردونگیش سرکوب شد. مامانم جلو پدر و مادرش گاهی پدرم رو با خاک یکسان میکنه.
یجورایی مادرم و مادربزرگم تو این زمینه شبیه هستن. مرداشون رو تحقیر میکنن. مردا هم بهشون محبت نمیکنن و اونهاهم احساس حقارت میکنن.
پدر من محبت زیادی هم از مادرم دریافت نکرد.
حتی میخواست بهش محبت کنه هم مادرم پسش میزد. همون عشق مشروطی که برا ما هم قابل لمس بود.
محبتش رو با قطرهچکون به اطرافیانش میده. در صورت کوچکترین نارضایتی طرف مقابل رو پس میزنه.
نمیگم همش تقصیر مادرمه. اما انگار یکم فهمیدم چرا پدرم خیانت کرد. اون تو خونه سرکوب شده بود. البته قصه خیانش قصه درازیه. اما فکر میکنم مادرم نقش خیلی مهمی داشت و داره.
من که خودم نمیخوام جای هیچکدومشون باشم. با اینکه باهمن اما بسیار تنها. مخصوصا پدرم. اون تنهاتره.
تا الان گارد خاصی داشتم نسبت به نقش مرد فکر میکردم حالت مردسالانس. اما الان میفهمم به طبیعت هر فرد پاسخ باید داده بشه.
حس بهتری دارم نسبت به زندگی انگار دارم جواب معماهامو کمی پیدا میکنم.
چقدر خود من نادانسته پدرم رو تحقیر کردم!
و چقدر به نظر پدرو مادرم هم جالب بود. اما چقدر کار فجیعی بود!
چقدر خجالت کشیدم الآن. پشیمونم. البته من اونموقع خیلی تحت اثر تربیتی مادرم بودم. میخواستم پدرم رو اون شکلی کنم که مادرم میخواد!
چقدر عجیب.اولش مادرم رو فرشته میدونستم پدرم رو شیطان. الآن هردو رو انسان میبینم و دارم اشتباهات انسانیشون رو موردبررسی قرار میدم. این اگه پیشرفت نیس پس چیه؟