کتاب والدین سمی رو خوندم. دیدم بعله! کلی تجارب دردناک داشتم. پدر و مادرم ترکیب همه بخشهای کتاب بودن. یعنی مامانم قدری سلطه جو هست پدرم شبیه الکلی هاس و من توی سن ۱۰ سالگی توی مهمونی خانوادگی مشروب خوردم چون فکر میکردم نوشابس و کسی هم چیزی نگفت بهم. و مامانم میخواست مثلا من ندیدپدید نشم. من بعد از اون یه قلپ هیچوقت حتی یه سر زبون هم الکل نخوردم. اون تجربه هم واسم خیلی سخت بود حس میکردم بهم خیانت شده و تا مدتها احساس ناامنی داشتم. اما اخیرا وقتی احساس خستگی و فرسودگی روحی داشتم دلم میخواست انقدر بخورم که مدتی ذهنم کار نکنه و مست و مدهوش شم!
این میتونه بخاطر پدرم باشه. شبیه طناب نامرئی که خودم رو بهش وصل کنم.
پدر الکلی شاید نباشه اما رفتارهای بی ثبات پرخاشهای بی دلیلش مخصوصا تا قبل از ۱۲ سالگی من، خیلی شبیه رفتار الکلی ها بود.
خشم مادرم هم یکم شبیه الکلی ها بود.
من از خشم مادرم هنوز هم میترسم.
در کل فکر اینکه مخاطبم چه واکنشی ممکنه نشون بده باعث میشه خیلی حرفا رو نزنم سعی کنم خودم رو ابراز نکنم و فقط به یه لبخند تصنعی بسنده کنم. در اصل لبخندم یه سپر دفاعیه.
علاوه بر همه اینها متوجه آسیبهایی که پدر مادرم از والدینشون دیده بودن هم شدم.
مثلا مادرم خیلی پدرش رو دوست داره و پدرش حتی از پدر من هم بی مسئولیتتر هست. اما انگار مامانم خشمش از پدرش رو روی پدرم فرافکنی میکنه و بیش از حد عادی باهاش خشن برخورد میکنه.
من درک نمیکنم بقیه مردم چطور انقدر شاد و سالم زندگی میکنن. دخترای همسنم رو میبینم خودم رو با اونها در حد رقابت هم نمیدونم. فکر میکنم ۱۰۰ درصد بهتر از من هستن. سرزنده شاد سالم خوشکل...
شاید حتی ظاهرا شاد باشن نمیدونم.
بهرحال مصمم شدم خودم رو بازسازی کنم و مادر خوبی بشم. اگه مادر نشدم حداقل آدم امن تری براب بچهها باشم.