فکر میکردم خیلی خفنم که بین پدر و مادرم طرف حق رو میگیرم و میجنگم برای اجرای عدالت! اما حقیقت اینه که من کور بودم!
نمیتونستم خطاهای مامانم رو ببینم و وقتی پدرم به مامانم میگفت تو باعث شدی این بچه با من اینجور رفتار کنه به سمت پدرم پرخاش میکردم باز!
چن وقتی این فکر به سرم افتاده که مامانم خودشیفتس!
عاشق اینه که ازش تعریف و تمجید بشه، میخواد همش خودشو ثابت کنه، به نیازهای دیگران بیاهمیته و آدم رو تحت فشار میذاره تا مطابق میلش رفتار کنی.
من بچه که بودم تشنه بودم، تشنهی محبتش.
محبتش رو با قطره چکون نثارم میکرد.
و هعی ....
منی که فکر میکردم چقدر خفنم و چقدر حالیم هست، اوج حماقت رو تجربه کردم.
شرمسارم نسبت به رفتارهای گذشتم و واقعا متعجبم پدرم چطور دووم آورد؟ این همه نادیده گرفته شدن، پرخاشگری، سرکوب...
و خب من چطور میتونم جبران کنم؟
خجالتزدهام.
نمیگم همه حقا با پدرمه اما اون رفتارهای من با این مرد...
خجالت میکشم.
حتی وقتایی که باهاش خوب بودم، برا این بود که کنترلش کنم تا مطابق میل مامانم رفتار کنه.
هعی . شک کنیم دوستان. شک کنیم
مخصوصا به چیزهایی که بیشتر از همه بهشون باور داریم!!!!!