پدرم ...اوه مرد بیچاره !
به قدری تنهاس که میبینمش قلبم تیر میکشه. اما خب باعث نمیشه دلم بخواد بهش نزدیک شم چون کمی پرخاشگر و غیرقابل پیش بینیه وممکنه احساساتم بدجوری تحریک پذیر شه.
زندگی با مادرم هم کمی سخته .
اون آدم غرغروییه .خیلی خیلی غرغرو .
اگه کسی اشتباهی کنه تا مدتها درموردش صحبت و اون فرد رو سرزنش میکنه .
مدرم هم کمی نق نقو هست . دائما میخواد عقلانیت بخرج بده و از این رو کارهایی انجام میده که اثر مخربش بیشتره .
مثلا میخواد فرهنگ رانندگی و جا بندازه ، وقتی راننده ای خلاف رانندگی کرد، با خشونت دستشو تا مدت طولانی روی بوق نگه میداره .
یا زیاده روی درمورد صرفه جویی آب یا ...
بهرحال من ازدواج پدر و مادرم رو که میبینم عمیقا افسرده میشم .
اونها هیچ برنامه و اشتیاقی برای سپری کردن اوقات مشترک ندارن .
هیچ احترام و محبتی...
پدرم مادرم رو مامان بچه ها صدا میکنه ...مدتیه نمیشنوم اسمشو صدا کنه ... یا گاهی بدخواب که میشه میره توی سالن میخوابه و برای مادرم هم چندان مهم نیست .
اما من عمیقا دلشکسته میشم . قبل از ازدواج اونها همو دوست داشتن ، چی به سر هم آوردن که چنین موجودات خسته و خسته کننده ای شدن!
راستش قبل از اینکه معلوم بشه پدرم بقیه رو با دید برادری نمیبینه و من بفهمم اصل قضیه بیشتر از سوءتفاهم و حواسپرتیه ، از نحوه رفتار پدر و مادرم فهمیده بودم که تو شرایط خوبی نیستن .
هردو نسبت به هم عقده دارن و علی الخصوص پدرم سعی داره نشون بده همه چیز عالیه و در عوض از صدا زدن اسم مادرم بدجور فراری...
مادرم سعی میکنه نشون بده اوضاعش خوبه اما همچنان برا کوچکترین چیزی با نق زدن هاش پدرم رو تخریب میکنه و اگه ما بچه ها پدرمونو ضایع کنیم بیشتر اوقات تو گروه ما قرار میگیره .
و خب مادرم مارو داره !
اما پدرم خیلی خیلی تنهاس
نه پدر دلسوزی نه مادر صمیمی ای ، نه با خواهرا نه برادرا ، یه جزیره تنهاس .
و خب رفتارهای پرخاشگرانه ای داره که باعث میشه خیلیا رو از خودش فراری بده .
عمیقا به کمک نیاز داره اما شدیدا سعی در انکار داره .
مشکل من اینه که حرف زدن باهاش شبیه میخ توی سنگ کوبیدنه !
میشنوه حتی میتونه حرفامو بلافاصله تکرار کنه اما کوچکترین اثری تو زندگیش نداره اونقدر که فکر میکنم ده دقیقه بعد از پایان صحبتامون همه چیزو فراموش میکنه .
من ذاتا دختر پدری هستم و یکی از دلایل احساسات شدید و متناقضم بهش ، شباهتم هست . چه فیزیکی چه فکری من خیلی شبیهشم .
من هم گاهی عصبی و پرخاشگرم . زیاد فکر میکنم و عقیده دارم فقط منم که درست میگم!
کمی تنبل ، کمی باهوش ، و ...
ترسم از اینه که کاملا شبیهش باشم و سرنوشتی مشابه داشته باشم.
پدرم مثل کسیه که دست و پا زندش رو وسط دریا میبینی و وقتی میری کمکش کنی خودشو بیشتر فرو میبره تو اب که پیداش نکنی و حتی از اون زیر ممکنه بگه من خوبم!
هرکاری انجام میده که کمک نشه بهش.
اون مشکلی نداره واسش ۱۰ ساعت کسی سخنرانی کنه اما کوچکترین اثری روش نداره .
من به شدت نسبت به گوشی تلفنش حساسم وقتی صبح بیدار میشم و میبینم مبلی و انتخاب کرده که وقتی باگوشیش کار میکنه صفحش واسه بقیه قابل دید نباشه، به شدت عصبی میشم .
بهرحال اون از هوشش استفاده بدی میکنه .
چقدر تنهاییش قلبم رو به درد میاره