چند وقتیه میرم سرکار. اما بدون حقوق. خیلی واسم باارزشه. من کار میکنم و در جریان کار هم یادمیگیرم چیزهای زیادی رو و هم میتونم خودم رو باور کنم.
قبلا به این موضوع دقت کرده بودم که درکنار آدم های پر شور و نشاط و یجورایی باحال احساس بدی پیدا میکردم. تو جمعها وقتی بعضی آدمها که به ظاهر اعتمادبنفسشون زیاد بود، باعث میشدن که من احساس معذب بودن کنم و مدام حس بدی داشتم که مثل اونا پر شور نیستم.
بعضی جاها آدمهای پرشور و نشاط من رو همینطوری که بودم پذیرفته بودن. از حرکات ذوق زده و ناگهانی من شوکه نمیشدن و آروم بودنم اذیتشون نمیکرد.
بهرحال تازه متوجهی بعد درونگرای خودم شدم.
بخشی از من درونگراست و بخشی برونگرا.
وقتی میرم سرکار بخش برونگرام خوشحال میشه. و وقتی برمیکردم و توی اتوبوس جدا از خانواده با هنذفری تو گوشم غرق فکر میشم، بخش درونگرام خوشحال میشه.
گاهی فشار زیادی بهم وارد میشه و گاهی نه.
از اون وقتاس که حسم به آقای ی تنها انساندوستانه است و حسم به اقای الف تنها کمی از معمولی بیشتر هست.
با پدر و مادرم کمی بهتر رفتار میکنم و احساساتم نسبت بهشون اصلاح پیدا کرده.
در کل خوشحالم که بدحال نیستم