نمیدونم به آقای ی بگم اون اتفاقو یانه.
اگه بگم بیشتر مواظب خواهد بود و احتمال اون اتفاق کمتر میشه اما ممکنه من رو بد قضاوت کنه یا یجوری پیش بره که احساس خجالت کنم.
اگه نگم ممکنه اون آدم بهش بگه که خب واسه من راحتتره اما باز خطر قضاوت هست.
خیلی استرس دارم. و به مقدار زیادی غمگینم.
یه روز ابری پاییزی... چقدر قشنگه هوا
کفشهامو بپوشم برای دو بیرون برم! اما فردا امتحان دارم.
بعد از امتحان قراره موهام رو کوتاه کنم. الآن موهام بلنده، وقتی میبافمشون موج های خوشکلی پیدا میکنن، کمی هم براق هستن.
اما من نیاز به شجاعت دارم، هرچقدر واسم سخته بیشتر راغب میشم انجامش بدم. چون فکر میکنم بهش نیاز دارم.
کمی واسم دلگیر هست اما میدونم قویتر میشم.
نتونستم اون ماجرا رو برای آقای الف تعریف نکنم، یعنی وقتی پرسید نتونستم راستشو نگم.
اون سرزنشم کرد، یعنی اگه تجاوزی واسم پیش بیاد خدایی نکرده، ترس از اون، به تلخی اتفاق غلبه میکنه!
مسخرهاس واقعا.
آدم اینجور وقتا حمایت لازم داره، نه سوال جواب، نه سرزنش، نه قضاوت...
انتظارم از آدمها غیرواقعیه انگار. کم مونده یه خودکار بگیرم دستم رفتار و برخوردشون رو طراحی کنم!
انتظارم از خودم هم غیرواقعی بود، چه رویاهایی که نداشتم!
اره با کمتر از ۲۵ سال سن، دست از همشون کشیدم! راستش کاملا بیخیال هم نشدم. همچنان امید دارم این حرکت های مورچه ای به طوفان بزرگی تبدیل بشه.
من حقیقتا آدم ضعیفیم، و بر ضعف خود واقف! و از همین هم قدرت میگیرم.
در کل فکر میکنم اوضاع داغونتری نسبت به سنم دارم.
دلم میخواد به زودی بشم اون آدم سرحال و بانشاطی که خیلی وقته ازش دورم.