امروز روز عجیبی بود واسم .
یکی از مهمترین آدمهایی که بابام بهش پیام های خاص داده بود رو دیدم. قبلا میدید منو کلی ذوق میکرد و میگفت دلتنگمه امیدوارم اونقدر شرمگین و پشیمون باشه که انقدر سرد رفتار کرد. دیدنش راحت تر از چیزی بود که فکر میکردم .مخصوصا به لطف کرونا از بوس و بغل خبری نیست و بنابراین آدم راحت تر از کسی که دوست نداره فاصله میگیره.
حقیقتا حسرت میخورم که عمم ، عمه ی مهربون و خیرخواهی نیست. اون یکی از بزرگترین شکست های زندگیمه .اون میتونست خیلی حضور قشنگی داشته باشه تو زندگیم و خب چون خواهربابام هست ، پدرم هم بهش نظر نداره و آدم خیالش راحته. این شاید بنظرتون مضحک بیا ، میدونم . اما اگه میدیدید تا چه شعاعی و به چه آدمهایی که پدرم نظر نداشته بهشون و تلاششو نکرده ، به من حق میدادید .
چالش بعدی دیدن آدمهایی هست که چالش های غیرمستقیم زیادی باهاشون داشتم.
و چالش سوم...
من سن کمی داشتم صورتم پر از مو بود و از آقای ی خوشم میومد . اون از یکی دیگه خوشش میومد و همه اینو میدونستن ، بعد من بزرگ شدم عاشق کس دیگه ای شدم و اون رابطشو به پایان رسوند.
انگار خدا میخواست کسی وارد زندگیم شه که آقای ی نتونه جایی داشته باشه. نکته جالبش اینه که نستی که آقای ی با من داره ، نسبتیه که پدرم با مادرم داره .
و این یه نشونست ، که بابونه جون این آدم ، آدم تو نیست !
خب تا جایی که فهمیدم حسم نسبت به آقای ی خیلی خیلی کمتر از گذشتست ، فقط اون اول که خبری شد ازش ، هیجانات عجیب و شدیدی داشتم . یجور اضطراب...
اینروزا بیشتر از هر وقت دیگه ای دلم یه ازدواج پرمحبت و آروم میخواد. چون میترسم سنم بالا بره بعد چنگ بزنم به ازدواج دیگران ...
خوب دارم از پس زندگی برمیام .
کمی احساس ضعف میکنم اما سرپام:)