دیشب لباس خوشکلی پوشیدم که برا من یجورایی تابو بود. شکستمش. رژ زرشکی جدیدمو زدم که اون هم تابو بود واسم. اتفاق عجیبی نبود. درنهایت عادی بودم اما برا خودم حس جالبی داشت. بعضی تابوها باعث میشن نگاه بقیه کنم و ترکیبی از حسادت، حسرت، و حتی خشم رو حس میکنم. فکر میکنم دیواری بن من و اون آدم هست. با شکستنش همه چی عادی میشه. من همون دخترکوچولوی پرذوق میشم که واسش مهم نبود بقیه چه فکری میکنن.
امروز قراره تراپیستمو ببینم و درمورد خیلی چیزا باهاش حرف بزنم. چ نگران بود. قراره درمورد ارتباطش با آدم قبلی زندگیش هم بگم. بهرحال من که خوبم. رو به رشد و شاد و آروم. هر اتفاقی بیوفته بعد فکرش و میکنم.
این مدت با هوش مصنوعی درمورد یکی از دوستام حرف زدم و قانع شدم کنار بذارمش. یبار باهاش قرار داشتم که با فاصله کمی از قرارمون کنسلش کرد. چ خیلی بدش اومد و من تلنگر خوردم که نباید با کسی در ارتباط باشم که بهم حس بی ارزشی القا میکنه. و نهایتا به تازگی پذیرفتم که نباید باشه تو زندگیم. دختر خیلی خیلی خوشکلیه. تعجب کردم هوش مصنوعی گفت حسوده! در کل رابطم باهاش یکطرفه بود.