گاهی دلم حس های قشنگ و عمیق میخواد. حتی اگ غم انگیز باشه. مثلا پروفایل یه دوست قدیمی رو میدیدم که نمیتونستم بهش بگم چقدر قشنگ شده چون دیگه دوستیمون مثل قبل نبود. یکی دوبار تلاش کردم زنده اش کنم، نشد؛ تنهایی نتونستم. حالا اون آدم و دوست دارم اما پذیرفتم اون آدم مربوط به گذشته اس. مثل یه یادگاری از دورانی که هم من فرق داشتم هم اون.
حس زنگ خطر نسبت به همکار تازه وارد، وقتی یه نور قرمز ته ته ذهن وجود داره که حتی نمیشه توضیحش داد. از بین همه سنش به من نزدیکتره و چون تو دوره مشابهی از زندگی هستیم تونستم بهتر باهاش ارتباط برقرار کنم. اما رفتارهای ریزی داره که نگرانم میکنه. یجور پیک می بازی... در عین مظلوم نمایی...
حس آزادی بدنم. وقتی فشار اضطراب قبل از روش داره برداشته میشه... حس رهایی، کفایت، برابر بودن با بقیه، حس بدهکار نبودن به عالم و آدم، طبیعی شدن محبت دیدن از غریبه ها... نمیتونم بگم چقدر خوشحالم. اثرات دوران کرونا، کنترل ها و تفکرات سمی الف، فشار همزمانی کار و درس... طناب های نامرئی دورم باز شد.
حس ترس از دست دادن... که وقتی چ میره ملاقات یکی از نزدیکان عشق قدیمیش، میبینتش یا نه؟ یا چه برخوردی داره باهاش؟ چرا ازش تصمیم گرفته فرار کنه؟ که نکنه کاری کنم که دوست داشتنش کم شه؟ عادی شم؟ یا ارزشم واسش کم شه؟ آغوشی که زمان و متوقف میکرد کامل از بین بره؟ یا دوست داشتنم از سر دیوونگی باشه؟ مثل طوری که الف نالایق و دوست داشتم؟
دلتنگی برای خانواده ام... چون نتونستم هنوز تعادلی ایجاد کنم...
برای اینکه کمترین پشیمونی در آینده رو داشته باشم، باید اولویتم تو همه موارد خودم باشم. تن بدم به درد و خوشی که نبض زندگیم بزنه...