قسمتی واقعی و پنهان از من

  • صفحه اصلی
  • پروفایل
  • آرشیو
  • عناوین مطالب

راضیم

توسط Bluepetus | چهارشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۴ | 9:56

به چ گفته بودم برای برنامه ای ساعت 8 دیشب بلیط گرفتم و بعد فهمیدم ساعت 6 بوده. دیروز اومد دنبالم، ناهار خریدیم و 4و نیم رسیدیم خونه. بعد از ناهار نیم ساعت وقت برای استراحت بود اما چ خیلی خسته بود. نه اومد که باهم بریم برنامه رو و نه گذاشت خودم برم. عصر رفتیم بچرخیم بیرون. هر دو کرخت و خسته بودیم. اون نذاشت برنامه بریم منم نذاشتم بخوابه! یعنی هرکار کردم بیدار که نشد. گفتم خیلی دوست دارم یهو خواب از چشمش پرید. خواست با یکی از دوستاش و دوست دخترش بریم بیرون که نشد. گفت بریم خونه خواهرش که قبول نکردم. خواهرش آدم بدی نیست. اما از ارتباط زیاد با خانوادش میترسم. دلم میخواد این ارتباط تا جای ممکن محدود باشه. از طرفی داشتم فکر میکردم اگه بریم خونشون و بخواد غذا آماده کنه باید کمک کنم و با این کرختی اصلا حوصله ندارم. رفتیم خونه و قبل از 9 شب خوابم برد. صبح که بیدار شدیم مادرش هنوز خونه بود. مردم و زندهشدم تا قایمکی رفتم بیرون. چ مشکلی نداره مادرش بفهمه من اونجا هستم اما من ترجیح میدم نسل قبل و انقدرها هم به چالش نکشم و روی انعطاف عقایدشون حساب نکنم. گفت ظهر برم خونه و مادرش بفهمه که دارم میرم و با هم ناهار بخوریم. نمیخوام و نمیدونم چطور رد کنم که ناراحت نشه. باید بگم چقدر واسم باارزشه که من و با خانوادت آشنا میکنی. خیلی دوست داشتنی ان و امیدوارم سایه مادر همیشه بالا سرت باشه و خواهرت خوشبخت باشه همیشه. ولی بهتره تو این مرحله روابطمون محدود باشه چون بهرحال نسبت رسمی نداریم و این رفت و آمدها بهتره وقتی بیشتر بشه که خانواده من هم باشن.

انگار فقط میخواستم چ گاردش رو برای ازدواج پایین بیاره. حالا دیگه قصد ازدواج به این زودی و ندارم. میخوام خونه بخرم. میخوام چن تا سفر خوب برم. میخوام روابط اجتماعیم و قوی کنم. میخوام وقتی ازدواج کنم که بخوام ازدواج کنم! اگه بخوام صادق باشم موقعیت ازدواج و میخواستم تا الآن و نه خودش و. حالا که چ هست و خیالم راحته میتونم برای ازدواج روش حساب کنم، در آرامش میتونم رو چیزهای دیگه تمرکز کنم.

تراپیستم میگفت چ آدم سختی بود و فقط آدم بلدی مثل خودش از پس کسی مثل چ برمیتونست بیاد و من خیلی خوب تونستم رابطم و باهاش پیش ببرم. این بهم حس غرور میده. حس توانمندی. حس قدرت. دوست داشتنی بودن... من خیلی نتونسته بودم. 6 سال با الف نتونسته بودم. با آدمهای دیگه هم. هرچند که اونها رو نخواسته بودم. باید از این به بعد همحواسم جمع باشه. رفتارهای خوب چ نسبت بهم تقویت شه. باید زندگی شخصی و رابطم متعادل بشه.

عاشق زندگیم حالا. من نقش اول زندگی خودم شدم. اگه سختی و رنج هست اغلب مربوط به خودمه و اگه خوشحالی هست خودم ایجادش کردم. بار رابطه پدر و مادرم رو از دوش برداشتم و صاحب پدر و مادر شدم! نمیتونم بگم این موضوع هرچند ابتدایی چطور خوشحالم میکنه. به عقب نگاه میکنم، به رنج های که از سر گذروندم، به رابطه بلاتکلیف و طولانیم با الف، به کیسه بوکس بودن تو رابطه پدر و مادرم، به بازی خوردنم از ب،... لذت میبرم از رد شدنم ازشون. سلول به سلول تنم از کم شدن اضطراب اجتماعیم ذوق زده اس. و در تعجبم که چطور با بیشترین میزان رنج و کمترین میزان خوشحالی سرپا بودم!!!!!!!

مشخصات وب
از اینکه حرف دلم رو خوندی متشکرم . نظراتت واسم ارزشمند و زیبا هستن . روزگارت آباد♡
آرشیو وب
  • آبان ۱۴۰۴
  • مهر ۱۴۰۴
  • شهریور ۱۴۰۴
  • مرداد ۱۴۰۴
  • تیر ۱۴۰۴
  • خرداد ۱۴۰۴
  • اردیبهشت ۱۴۰۴
  • فروردین ۱۴۰۴
  • اسفند ۱۴۰۳
  • بهمن ۱۴۰۳
  • دی ۱۴۰۳
  • آذر ۱۴۰۳
  • آبان ۱۴۰۳
  • مهر ۱۴۰۳
  • شهریور ۱۴۰۳
  • مرداد ۱۴۰۳
  • تیر ۱۴۰۳
  • خرداد ۱۴۰۳
  • اردیبهشت ۱۴۰۳
  • فروردین ۱۴۰۳
  • اسفند ۱۴۰۲
  • بهمن ۱۴۰۲
  • دی ۱۴۰۲
  • آذر ۱۴۰۲
  • آبان ۱۴۰۲
  • مهر ۱۴۰۲
  • شهریور ۱۴۰۲
  • مرداد ۱۴۰۲
  • تیر ۱۴۰۲
  • خرداد ۱۴۰۲
  • اردیبهشت ۱۴۰۲
  • فروردین ۱۴۰۲
  • اسفند ۱۴۰۱
  • بهمن ۱۴۰۱
  • دی ۱۴۰۱
  • آذر ۱۴۰۱
  • آرشيو

B L O G F A . C O M

تمامی حقوق برای قسمتی واقعی و پنهان از من محفوظ است .