دیشب شب قشنگی بود واسم. گاهی خیلی چیزها رو یادم میره. مثل اینکه من هرچقدر هم طرف مقابلم رو کنترل کنم، نمیتونم مانع از خیانتش بشم. که اگه خیانت هم کرد میتونم از زندگیش برم. یا بعضی چیزها که از ذهنم و دنیام حذف میکنم و یه دنیای خیالی باشکوه میسازم که شکننده تر از شیشه است. من خیانت، جدایی، رنج، مرگ، دلمردگی و خیلی چیزها رو جزئی از دنیا ندونسته بودم. سراسیمه دنبال عشق و زندگی پاک و بی آلایش بودم. پدرم خیانت کرد، دنیا رو سرم خراب شد. الف بازیم داد و من اونو با دنیای پاک و خیالی خودم سنجیدم و دائم فریب خوردم. نگاهم به هیچ چیز درست نبود. آرمانگرایانه و دور از واقعیت بود. وقتی چ کمی با کسی گرم میگیره من نباید بهم بریزم. اگه خیانت کرد که خداحافظ میرم به سوی آینده ای بدون اون و اگه نکرد چرا زندگی و تلخ کنم به هردو؟ باید از پس خودم بربیام. مسئول هیچکس جز خودم نباید باشم.
نیاز داشتم تجدید نظر کنم رو بعضی فکرها. خوشحالم و قدرتمندتر