حال که کاملا بیخیالش شدم باز بهم پیام داده. میدونه چطور پیام بده که آدمو کنجکاو کنه. نمیخوام هیچ جوره تو زندگیم بیاد. یادم میاد چند سال عاشق ی بودم. عشق بچگیم بود. بهش توجه نمیکردم، حتی سلام هم نمیکردم. ازش فرار میکردم چون میترسیدم دست دلم پیشش رو بشه. یکم بزرگتر که شدم بهش پیام دادم. خیلی ترسو و محتاط برخورد کرد. بهش که پیام دادم حس کردم اون چیزی نیس که خیلی میخواستم. انگار سراب بود. تا وقتی دور بود واسش عطش داشتم... با ب هم داستان مشابهی پیش اومد انگار. همه اطرافیانم حتی چ متوجه وسواس و رغبت من به ب شدن، درحالیکه من خیلی خوددار بودم و بقیه همه چیز و نمیدونستن. ولی چیزی که مشخص بود این بود که یه مدت فکر و ذکرم اون بود. وقتی با چ وارد رابطه شدم هم هنوز گاهی ته ذهنم اون بود. گاهی بدم نمیومد چ ازم جدا شه بلکه شاید باز با ب شانسی داشته باشم. یروز دل و زدم به دریا و با ب صمیمی شدم. بهش نخ دادم ونم چه نخی! فقط میخواستم ببینم اگه راحتتر باهاش رفتار میکردم چیزی هم فرق میکرد یا نه. اون روز اون هم با من جلو اومد اما بعد مثل همیشه غیبش زد. این شد که بالاخره تونستم حرف تراپیستم و درموردش قبول کنم. ب سبک زندگیش همینه. حرمسرا داره. بهم پیامی داده بود که وقتی سین نکردم پاکش کرد. همین و به دوستمم گفته بود. ب دلقک مضخرفیه. چطور کسی میتونه به همه نظر داشته باشه؟ چیزی که هنوز متوجه نمیشم اینه که چرا تراپیستم گفت واسم بازسازی رابطم با الف بود؟ وقتی جذب ب شدم به این خاطر بود که فکر میکردم نقطه معکوس الف هست!
پیچیده ترین چیزی که میتونم یاد بگیرم خودم هستم. که درد و احساساتم و بفهمم، اثرشون رو روی اعمال امروزم درک کنم و بعد در نهایت مراقبت کنترل خودم و به دست بگیرم. آدم بودن سخته و جذاب. منی که تمام این چیزهای طبیعی و پیش پا افتاده واسم دشواره (مثل هر آدم دیگه ای)، چطور میتونم درمورد چیزی مطمئن باشم؟ شاید مهمترین عامل گول نخوردن، مطمئن نبودن باشه.