و ناگهان فهمیدم او فراموش نمیشود.
فهمیدم او امن مهربانیست که اگر روزی نباشد ، برای یافتن آغوشش همه جا را زیر و رو خواهم کرد .
او همانیست که اگر از دست دادم میفهمم که را از دست دادم .
کسی که میماند ، میماند و کاش بماند...
وقتی حسابی کلافه بودم و هیچ کاری هم نمیکردم ، گفت ورزش کن و من بهانه آوردم . یکم بحث کردیم . یه بحث خوب...
یهو انگیزه گرفتم حرکت کنم و روز بی رنگمو یکم شاد کنم.
قبل از ورزش کتاب صوتی گوش دادم و خوراکی خوردم.
و داشت از گوشی میگفت که هیچوقت قرار نبود پاسخی ازش شنیده بشه...
اگه یروز نتونم باهاش صحبت کنم ....
چه کابوسی !
اگه دلم واسه آغوشش ، عطر گردنش ، موهاش ، لبخند مهربونش تنگ شد چی؟
اصلا اون وقتی که نیست چرا نیست؟
خدای من
اون خیلی واسم مهمه
چرا متوجهش نبودم
چرا مواظب خودمون و چیزی که بینمون هست نبودم ؟
انگار از خواب خرگوشی بیدار شدم .
من دوستش دارم . و میتونم یه طومار دلیل بیارم و یا فقط به خندههاش فکر کنم .
چقدر خوبه که هست ...
چقدر بودنش بزرگه ♡