چ اون شب گفت از اینکه ناراحتم کرده ناراحته. بهم گفت قویم و دوست نداره این بار و به دوش بکشم. بغضم ِآزاد شد و اشک ریختم. انگار داغ دلم با اون اشکا خنک شد.
تقریبا هر روز همدیگه رو میبینیم. میگه بیا و من باز بال درمیارم به سمتش. تا حالا انقدر با ولع زندگی نکرده بودم. کنار اون همه چیز یه جور دیگه قشنگه. نمیدونم چطور ولی انگار یه بخشایی از زندگی برام کنار اون قابل لمس میشه. فقط یه چیزی باعث نگرانیم هست اینکه نمیخوام به کسی معرفیش کنم. میترسم خوب بنظر نیاد. یادم هست نسبت به الف هم تا حدی اینطور بودم. عکسشو به دوستم نشون دادم. ازم میپرسید اهل سیگاری چیزی هست؟ چ قلیون زیاد میکشه اما من نگرانم جز اون هم چیزی بکشه. دوستم گفتم بهش میاد سختی زیاد کشیده باشه. که درسته و من عاشق اینم. عاشق عمقشم. عاشق نظراتشم که اغلب درسته. عاشق اینم که اگه از رنج بگم، میفهمتشون مثل الف کوته بین نیس. و مثل ب عقده ای نیس. من عاشق حس تو نگاهشم وقتس منو میبینه. عاشق لبهاشم که وقتی میره تو فکر منقبض میشن. من عاشق سینه های افتادهاشم که نشون از کاهش وزنش داره. من بهش افتخار میکنم که از پس چاقی و مشکلات زندگی براومده بدون اینکه زشت بشه. میترسم کسی این زیبایی ها رو نبینه. دوست ندارم به عنوان یه ادم داغون کسی بهش نگاه کنه. برام مهم نیس چی میشه کنارش میتونم از فشارهای زندگی رها بشم و این حس و دوس دارم. میگه واسه اون هم همینطوره. دلم میره واسش.