نمیخوام به خودم دروغ بگم. اینکه پدرم دیشب خونه نیومد حس خیلی خیلی بدی بهم میده. وضعیتم طوریه که نمیتونم از خانواده جدا بشم و مستقل شم، حتی همین بیرون رفتن ها هم بهم احساس گناه میده. انگار باید تا آخر عمرم من جور پدرم و بکشم. هر چقدر اون نیس وظیفه من هست که باشم. وقتی میرم تصویر خانواده نصفهامون جلو چشمم میاد که تنها و طرد شدن. دلم میخواد برگردم و حمایت کنم ازشون. اما من چی؟ وضعیت زندگی خانوادگیمون طوریه که از همه چیز متنفرم. از ازدواج کردن به اندازه ازدواج نکردن بیزارم. یه خلا بزرگ حس میکنم نسبت به خانواده. پدری که هیچوقت انتخابش ما نیستیم. اما نذاشت مامانم ازش جدا بشه. پدری که وقتی هست هم تمام و کمال و با حال خوب حضور نداره. همیشه انگار مجبور شده. من چی میخوام از زندگیم؟ دارم باهاش چکار میکنم؟ من فقط میخوام اینها تموم بشه. چه با خونه گرفتن و مستقل شدنم چه با ازدواج. اما تکرار این شکنجه تو زندگی ای که برا خودم خواهم ساخت میتونه سیاه ترین حالت ممکن باشه. نباید همه چیز اینطور بود. نباید انقد زخم میداشتم. نباید انقدر میترسیدم و مضطرب میشدم. نباید پدرم انقدر غائب بود.
گفته بودم حالم خوبه و با این مسائل کنار اومدم اما باز تصور اینکه پدرم درگیر خیانته یا رو به مواد آورده بیش از خوشبینی و بیتفاوتی من هست.
یه زندگی نرمال چی بود، که هر چی بدوام ندارمش؟