چ امروز خیلی دمغ بود. سعی کردم باهاش حرف بزنم، بهش توجه کنم و یا فقط کنارش باشم. هرکار میتونستم کردم اما زیاد اثر نداشت. در عوض ازم چیزی خواست که جوابم منفی بود و اون خواست سریع برگرده خونه. گفتم تاکسی نمیگیرم و میخوام پیاده برم. راه افتادم تا جایی که نتونستن بیشتر جلو برم. تو یه ایستگاه اتوبوس متوقف شدم و تاکسی گرفتم برای خونه. یه چیزی خیلی اذیتم میکنه. من عملا دوست خاصی ندارم. کسی که پایه ام باشه و بتونم بهش زنگ بزنم و حداقل ماهی دوبار ببینمش، ندارم. تا همین جا هم روابطم و به زور نگه داشته بودم. غمگینم که زندگیم طوری گذشته که دوست زیادی برام نمونه. غمگینم بخاطر فاصله ای که از بقیه میگرفتم، شرم ذاتیم، بخاطر شرایط زندگیم که باعث میشد چیز قشنگی برا تعریف نداشته باشم. غمگینم برا فقری که نوجوونیم و خاکستری کرد.
رفتار چ ناراحتم کرد اما دردم از جای دیگس. از خالی بودن اطرافم هست. منصفانه نیس.
کاش کاری از دستم برمیومد.